بخندم یا گریه کنم ؟؟؟

می پرستم ، اهریمن را زیرا اوست که همیشه راست می پندارد ...

بخندم یا گریه کنم ؟؟؟

می پرستم ، اهریمن را زیرا اوست که همیشه راست می پندارد ...

افتخار و نکبت هستی

 

افتخار و نکبت هستی


 

مدتی‌ست که کتاب‌های تاریخ ایران را گذاشته‌ام جلویم و یکی یکی ، جلد به جلد ، فصل به فصل ،

 صفحه به صفحه می‌خوانم . از آغاز تا امروز . حول و حوش مشروطه‌ام ، هنوز صدسالش مانده ....
نتیجه‌ای که تا این لحظه گرفته‌ام : این کشور هیولای عجیبی‌ست ، بدی ، شکنجه ، درد ، فقر ، تجاوز ، کینه ، ریا ، چاپلوسی و خیانت سطور برجسته‌ی هر زمان و هر دوره‌ای‌اند .

 
ایران در کتب تاریخ یعنی شهرها و روستاهای سوخته و تباه‌شده ، یعنی چشم‌های از کاسه درآمده ، یعنی دست و پاهای بریده ، یعنی خانه‌های ویران از سم اسبان ده‌ها و ده‌ها قوم و قبیله بیگانه ، یعنی تسلیم صدها و صدها میلیون انسان که چون بردگان ، مطیع مستبدان خونخوار و بی‌رحم دوران بوده‌اند .

 
از خودم می‌پرسم آیا ایران را دوست دارم ؟ آیا به سرزمینم مباهات می‌کنم ؟ آیا از ایرانی بودن خود مفتخرم ؟ بله ! هرقدر به نظرم تاریخ پشت‌سرم سیاهتر می‌آید علاقه‌ام به آن شدیدتر می‌شود . هرچقدر بیشتر به اینکه مردم سرزمینم صدها سال به فقر ، درد ، خشم ، استبداد و تاراج تن داده‌اند پی‌می‌برم ، بیشتر دوستش دارم .

 برایش چنان مفهوم والایی قائلم که هیچ منطقی در آن راه ندهم . وحشتی که در گوشه گوشه تاریخ سرزمینم حس کرده‌ام بیش از همیشه مرا درگیر همذات‌پنداری با میلیونها انسانی کرده است که امروز خاک سرزمینم شده‌اند ، خاکی که من رویش گام برمی‌دارم . امروز می‌دانم آنان هم دلشان می‌خواست تاریخی پرافتخار رقم زنند ، آرزو داشتند ریشه رنج و بی‌عدالتی و فقر و ستم را برکنند ، اما نتوانستند .

و من این نتوانستند را درک می‌کنم . سکوت کردند و من این سکوت را می‌شناسم .

ژانر انتخابی مردم ایران همواره ژانر سکوت بوده است . من لابلای تاریخ تلخ ایران صدای خردشدن استخوان‌هایشان را به کرات شنیدم . استخوانی که خرد می‌شود ، زبانی که خاموش می‌ماند .

 
چه وهمی‌ست انسان ایرانی ، چه هیولایی ، چه اعجوبه‌ایی ، چه شبهه و اشتباهی ، چه غرور و ذلتی ، چه داور و چه ظالمی ، افتخار و نکبت هستی. دوستش دارم .

 

در درون خود چه چیز را می جویی ؟؟؟

 

در درون خود چه چیز را می جویی ؟؟؟

 

 

در درون خود به دنبال چه هستی ؟؟؟  چه چیز را میجویی ؟؟؟  از چه چیز فرار می کنی ؟؟؟


دردت از چیست  ؟؟؟ مرگت کجاست ؟؟؟


تو کیستی ؟؟؟ زندگیت در چیست ؟؟؟


به دنبال عشق و خدا میگردی ؟؟؟              -  نیست !!!!!!!!!!!


وجودت از اهریمنان لب ریز است ... و صدایت از نفرت ...


روزی دردت را میابی و آن روز جهان را باز میبینی ...


و با تمام و جود فریاد بر می آوری ...


ای خدا ... ای الله از تو نفرت دارم ...


تو  باعث دردو فقر مایی ... تویی باعث پوچیه انسان ها ...


تو باعث نفرت و سیاهی هایی ...


پس باتمام وجود به دنبال  اهریمنی ...


و   آن گاه که شیاطین در مسیر فرشتگان می رقسند...


از خود می پرسیم کجایند آنان که به ما درس دین و خدا می دادند ...


و کجایند آنان که ما را به راه راستی هدایت می کردند ....


و کجایند آنان که از رسوایی شیاطین می گفتند ...

 

پس سکوت اختیار میکنی ...

 

و در دل اهریمن را می پرستی ...

 

زیرا اوست که همیشه راست میگوید ...

 
و این نبرد از آن ماست ...................................       سربازان اهریمن .....
    

 

 

 

نا بخشوده

 

 

 

 

نا بخشوده

 

 

 

 

 

 

 

 

 

در کنار من دراز بکش و بگو آنها چه کرده اند

 

 

 

حرفهایی بزن که دوست دارم بشنوم تا شیاطینم را فراری دهم

 

 

 

اکنون قفل بر در زده اند اما اگر صداقت داشته باشی برایت گشوده می شود

 

 

 

اگر می توانی بفهم مرا تا اینکه من بتوانم درک کنم تو را

 

 

 

در کنار من دراز بکش در زیر آسمان سحر انگیز

 

 

 

سیاهی روز .تاریکی شب .ما در این نقیصه شریکیم

 

 

 

در نیمه باز می شود. اما نور خورشید از بین آن نمی تابد

 

 

 

قلبهای سیاه هنوز بر تاریکیها جراحت وارد می کنند اما نور خورشید از بین آن نمی تابد

 

 

 

نه  نور خورشید از بین آن نمی تابد

 

 

 

نه  نور آفتابی نیست

 

 

 

من چه حس کرده ام؟ من چه فهمیده ام؟

 

 

 

صفحات را ورق بزنید. سنگ را به گردش در آورید

 

 

 

آن سوی در. آیا در را بر تو بگشایم؟

 

 

 

من چه حس کرده ام؟ من چه فهمیده ام؟

 

 

 

بیمار و نحیف. تنها ایستاده ام

 

 

 

آیا می توانی آنجا باشی؟ زیرا من تنها کسی هستم که در انتظار تو هستم

 

 

 

یا اینکه تو هم نابخشوده هستی؟

 

 

 

بیا در کنار من دراز بکش. قسم می خورم که به تو آسیبی نخواهم رساند

 

 

 

او مرا دوست ندارد. او هنوز مرا دوست دارد. اما دیگر او هرگز دوست نخواهد داشت

 

 

 

او در کنار من دراز کشید. اما هرگاه من بروم او آنجا خواهد بود

 

 

 

قلبهای سیاه هنوز بر تاریکیها جراحت وارد می کنند. آری هرگاه من بروم او آنجا خواهد بود

 

 

 

آری هرگاه من بروم او آنجا خواهد بود

 

 

 

مطمئن مطمئنم که او آنجا خواهد بود

 

 

 

من چه حس کرده ام؟ من چه فهمیده ام؟

 

 

 

صفحات را ورق بزنید. سنگ را به گردش در آورید

 

 

 

آن سوی در. آیا در را بر تو بگشایم؟

 

 

 

من چه حس کرده ام؟ من چه فهمیده ام؟

 

 

 

بیمار و نحیف. تنها ایستاده ام

 

 

 

آیا می توانی آنجا باشی؟ زیرا من تنها کسی هستم که در انتظار تو هستم

 

 

 

یا اینکه تو هم نابخشوده هستی؟

 

 

 

در کنار من دراز بکش و بگو من چه کرده ام؟

 

 

 

در بسته است. چشمان تو هم بسته اند

 

 

 

ولی حالا من آفتاب را می بینم. حالا من آفتاب را می بینم

 

 

 

آری حالا من آن را می بینم

 

 

 

من چه حس کرده ام؟ من چه فهمیده ام؟

 

 

 

صفحات را ورق بزنید. سنگ را به گردش در آورید

 

 

 

آن سوی در. آیا در را بر تو بگشایم؟

 

 

 

من چه حس کرده ام؟ من چه فهمیده ام؟

 

 

 

بیمار و نحیف. تنها ایستاده ام

 

 

 

آیا می توانی آنجا باشی؟ زیرا من تنها کسی هستم که منتظرم

 

 

 

تنها کسی هستم که در انتظار تو هستم

 

 

 

آه من چه حس کرده ام؟ من چه فهمیده ام؟

 

 

 

صفحات را ورق بزنید. سنگ را به گردش در آورید

 

 

 

آن سوی در. آیا در را بر تو بگشایم؟

 

 

 

آه من چه حس کرده ام؟

 

 

 

آه من چه فهمیده ام؟

 

 

 

من کلید را بر می دارم

 

 

 

و تو را مدفون می کنم

 

 

 

برای اینکه تو هم نابخشوده هستی

 

 

 

آزادی هرگز

 

 

 

برای من هرگز

 

 

 

زیرا تو هم نابخشوده هستی

 

 

 

آه

 

 

 

 

رقص شیاطین

 

 

و ان گاه که شیاطین در مسیر فرشتگان می رقسند...

از خود می پرسیم کجایند آنان که به ما درس دین و خدا می دادند ...

و کجایند آنان که ما را به راه راستی هدایت می کردند ....

و کجایند آنان که از رسوایی شیاطین می گفتند ...

پس سکوت اختیار میکنی ...


و در دل اهریمن را می پرستی ...


زیرا اوست که همیشه راست میگوید ...

 

                                  

 

دیگه نمیدونم

                                                               

دیگه نمیدونم

 

واقها نمی دونم دارم چی کار می کنم ...

دارم دیوونه میشم ...

از ننه صغری ترکم کرده . دیگه حوصله هیچ کاری رو ندارم ...

حتی خندیدن ...

حتی گریه کردن ...

 

روزا  و شبا از جلوی چشام میان و می رن ...

اما من هر روز داغون تر از دیروز ...

کم کم دارم  به یه معتاد آشغال تبدیل میشم ...  هرچی که بتونه دردم و کم کنه (سیگار.سیگاری.بنگ.مشروب.الکل )

 

و به خودم تو آیینه نگاه میکنم  و یادم می یاد که آره من یه روزی مدال کاراته داشتم . نمی دونم باید به خودم بخندم یا گریه کنم ...

نمی دونم دیگه چی بگم ... فقط میشکنم آینه رو تا دوباره نخواد از گذشته ها حرف بزنه ...

                                  آ ینه میشکنه ۱۰۰۰ تیکه می شه ...

                                                                            ولی باز تو هر تیکش عکس منه ...

 

 فقط بگم الان دارم رو یه رومان کار میکنم ... دارم می نویسم تا درد تنهاییم و شاید از یاد  ببرم ...