مدتیست که کتابهای تاریخ ایران را گذاشتهام جلویم و یکی یکی ، جلد به جلد ، فصل به فصل ،
صفحه به صفحه میخوانم . از آغاز تا امروز . حول و حوش مشروطهام ، هنوز صدسالش مانده ....
نتیجهای که تا این لحظه گرفتهام : این کشور هیولای عجیبیست ، بدی ، شکنجه ، درد ، فقر ، تجاوز ، کینه ، ریا ، چاپلوسی و خیانت سطور برجستهی هر زمان و هر دورهایاند .
ایران در کتب تاریخ یعنی شهرها و روستاهای سوخته و تباهشده ، یعنی چشمهای از کاسه درآمده ، یعنی دست و پاهای بریده ، یعنی خانههای ویران از سم اسبان دهها و دهها قوم و قبیله بیگانه ، یعنی تسلیم صدها و صدها میلیون انسان که چون بردگان ، مطیع مستبدان خونخوار و بیرحم دوران بودهاند .
از خودم میپرسم آیا ایران را دوست دارم ؟ آیا به سرزمینم مباهات میکنم ؟ آیا از ایرانی بودن خود مفتخرم ؟ بله ! هرقدر به نظرم تاریخ پشتسرم سیاهتر میآید علاقهام به آن شدیدتر میشود . هرچقدر بیشتر به اینکه مردم سرزمینم صدها سال به فقر ، درد ، خشم ، استبداد و تاراج تن دادهاند پیمیبرم ، بیشتر دوستش دارم .
برایش چنان مفهوم والایی قائلم که هیچ منطقی در آن راه ندهم . وحشتی که در گوشه گوشه تاریخ سرزمینم حس کردهام بیش از همیشه مرا درگیر همذاتپنداری با میلیونها انسانی کرده است که امروز خاک سرزمینم شدهاند ، خاکی که من رویش گام برمیدارم . امروز میدانم آنان هم دلشان میخواست تاریخی پرافتخار رقم زنند ، آرزو داشتند ریشه رنج و بیعدالتی و فقر و ستم را برکنند ، اما نتوانستند .
و من این نتوانستند را درک میکنم . سکوت کردند و من این سکوت را میشناسم .
ژانر انتخابی مردم ایران همواره ژانر سکوت بوده است . من لابلای تاریخ تلخ ایران صدای خردشدن استخوانهایشان را به کرات شنیدم . استخوانی که خرد میشود ، زبانی که خاموش میماند .
چه وهمیست انسان ایرانی ، چه هیولایی ، چه اعجوبهایی ، چه شبهه و اشتباهی ، چه غرور و ذلتی ، چه داور و چه ظالمی ، افتخار و نکبت هستی. دوستش دارم .