گرگ سپید
بیشه ها سبز بودند و گنم زار ها زرد و باد گرم تابستانی به گندم زار همچون دریاییزرد موج می داد . در این میان ، در این سبز و زرد زیبا لکه ی سپیدی همچون برف علف های سبز را لگد مال میکرد ، انگار که پادشاه بیشه قدم برمیدارد .ا
گرگی سپید همچون برف ، آنقدر سپید که اگر در کوهستانی سپید پوش فدم برمی داشت ، تنها چشمان سیاهش را میتوانستی رویت کنی !ا
خورشید سوزان میتابید و باد گرم تابستانی می وزید و خوشه های گندم از این میهمانیه نیو روز تابستانی لذت میبردند و زیباو آرام می رقصیدند .ا
دشت و سیع بود و بینهایت ، تنها کوهستانی بلند و خشن دشت و گندمزارها را از دنیای هستی و نیستی جدا میکرد . دشت همجون قصری بی انتها با سقف آبی سر به فلک کشیده که ستونهایی نامرئی آن را نگه داشته بودند ، زندگی را برای گرگ سپید رقم میزد .ا
گرگ سپید همچنان که قدم بر میداشت ، به سقف آبی قصرش نگاه میکرد و خادمان قصر بادی لذت بخش را بر صورت پادشاه بیشه زار آرام میدمیدند .ا
گرگ سپید ، به موشی صحرایی رسید که بیهوده زمین را میکند .ا
از او پرسید : در پی چه هستی ای موش ؟؟؟
گفت : در پی تاریکی زمین !!!ا
پرسید از برای چی ؟؟؟
بانگ برآورد تا در دل تاریکیها زندگی کنم و از خطر چشمان تیز و پنجه های برنده ی عقاب در امان باشم .ا
پرسید : تمام عمر را در آنجا می گذرانی ؟؟؟
جواب برآورد آری !!! این گونه زنده خواهم ماند ...ا
گرگ سپید : آری زنده میمانی !!! ولی در تاریکی !!!ا
از کنار موش گذشت و رفت و رفت تا به گاوی رسید ، که نشخوار میکرد علف های هرز بیشه بیشه زار را !!!ا
از او پرسید در چه هالی ای گاو ؟؟؟
- در پی سیر کردن شکمم .ا
پریسد این کار همه ی روزت است ؟؟؟
گاو : آری همه ی روز را می خورم و هر گاه که شکمم پر شود آن چه را که خوردم به بیرونتف میکنم و باز می خورم .ا
گرگ پرسید آیا کار دیگه ای هم بلدی ؟؟؟
بانگ برآورد : خیر ! همینوبس و شبها هم در زیر نور مهتاب می خوابم !ا
باز پرسید : تمام زندگیت را همین میکنی ؟
- آری ! همین و بس !!!ا
گرگ با ترحم از کنار گاو گذشت ، مثل این که از کنار مردابی راکدو مرده می گزرد !ا
گرگ سپید به راه خود ادامهداد تا به کفتاری سیاه رسید .ا
پرسید چه می کنی ، ای کفتار ؟
جواب داد : در پی موجودی احمق و ترسویم ، تا به او زور بگویم و سپس که کارم را با او تمام کردم ، گوشت بی ارزش اورا به دندان کشم !ا
گرگ سپید : در پی مبارزه با من که نیستی ؟
کفتار با ترس جواب داد : نه ! مرا با شما گرگان کاری نیست ، شما متحد و بی رحم اید . با هوش سرشار خود کوهستان و دشت را به ترس انداخته اید . به هیچ کس رحم نمی کنید ، ولی برای همنوعان خود جانتان را میدهید !
نه ! نه ! مرابا شما گرگان کاری نیست !!!ا
گرگ سپید با غرور از کنارکفتار گذشت . رفت و رفت تا به درخت سروی در مرکز بیشه زار رسید ، که جغدی پیر و غمگین در آن سکنی گزیده بود .ا
سپید گرگ پرسید برای چه غمگینی ؟ و از برای چه تنهایی اختیار کرده ای ؟
با اندوه گفت : من سالهاست که شاهد نابودی موجودات احمقم ! من سالهاست که شاهد غم پنهانی بیشه زارم . از برای همین روزها می خوابم و شب ها را به شبنشینی می گذرانم ، تا در روشنایی روز نبینم نابود شدن موجودات ضعیف و کم هوش را !!!ا
گرگ با اندوه از کنار جغد دانا گذشت ...ا
رفت و رفت تا به رودی خروشان رسید ، رود می غرید و ناله می کشید ، مثل این که از دیگر موجودات حریف می طلبد .ا در این هنگام گرگ ماهی قرمز کوچکی را دید ، کهدر خلاف جهت رود شنا می کرد ، و رود خروشان را می شکافت .ا
به رود خندید ... زیرا که ماهی کوچک مبارزه ی رود را پذیرفته بود و می شکافت امواج تند و کشنده ی رود خروشان را !!!ا
از رود دور شد و رفت و رفت تا به خرسی رسید که تعبیر جدیدی داشت از زنبور و عسل !!!ا
او هر روز هزار فرسنگ را دایره ای شکل لگد کوب میکرد ، غرق در فلسفه ی عسل !ا
خرس لاغر بود و خسته ! ولی گرگ نمی دانست از چه ؟؟؟
شاید خرس ازتفکر زیاد بیمار شده بود و شاید هم از نخوردن عسل ! دلش نیامد تا رشته ی تفکرات خرس را به هم بریزد ، پس آرام و باوقار از کنار خرس گذشت ...ا
رفت و رفت تا به لک لکانی رسید ، که بار سفر بر می بستند .ا
پرسید : به کجا میروید ، اینچنین شتابان ؟؟؟
همگی هم زمان پاسخ بر آوردند که پاییز نزدیک است ، ما توان سرما و خشم بیشه زار را نداریم . پس میگریزیم از این جهنمی که در پیش است .ا
گرگ سپید از درون دل به لک لکها خندید ، زیرا آنها هرگز نمیتوانستند بهار زیبای بیشه را ببینند !!!ا
و گرگ به کوهستان پیر بازگشت ، تا به زندگی زیبا و پر ماجرایش در کنار هم نوعان وفا دارش ادامه دهد ...ا
و بیشه و گندم زار همچنان مست بود و زیبا ...ا
تقدیم به اولین دیوانه ای را که
ساعت را ساخت !!ا
Salam azizam khoshhalam man avalin kasi hastam k dastaneto mikhonam movafagh bashid;-)
زیباو افسونگرانه بود... چون دوجفت چشمان سپید موی ماجراجو
سپاس