بخندم یا گریه کنم ؟؟؟

می پرستم ، اهریمن را زیرا اوست که همیشه راست می پندارد ...

بخندم یا گریه کنم ؟؟؟

می پرستم ، اهریمن را زیرا اوست که همیشه راست می پندارد ...

گرگ سپید

گرگ سپید
 
گرگ سپید
 
بیشه ها سبز بودند و گنم زار ها زرد و باد گرم تابستانی به گندم زار همچون دریاییزرد موج می داد . در این میان ، در این سبز و زرد زیبا لکه ی سپیدی همچون برف علف های سبز را لگد مال میکرد ، انگار که پادشاه بیشه قدم برمیدارد .ا
گرگی سپید همچون برف ، آنقدر سپید که اگر در کوهستانی سپید پوش فدم برمی داشت ، تنها چشمان سیاهش را میتوانستی رویت کنی !ا
خورشید سوزان میتابید و باد گرم تابستانی می وزید و خوشه های گندم از این میهمانیه نیو روز تابستانی لذت میبردند و زیباو آرام می رقصیدند .ا
دشت و سیع بود و بینهایت ، تنها کوهستانی بلند و خشن دشت و گندمزارها را از دنیای هستی و نیستی جدا میکرد . دشت همجون قصری بی انتها با سقف آبی سر به فلک کشیده که ستونهایی نامرئی آن را نگه داشته بودند ، زندگی را برای گرگ سپید رقم میزد .ا
گرگ سپید همچنان که قدم بر میداشت ، به سقف آبی قصرش نگاه میکرد و خادمان قصر بادی لذت بخش را بر صورت پادشاه بیشه زار آرام میدمیدند .ا
گرگ سپید ، به موشی صحرایی رسید که بیهوده زمین را میکند .ا
از او پرسید : در پی چه هستی ای موش ؟؟؟
گفت : در پی تاریکی زمین !!!ا
پرسید از برای چی ؟؟؟
بانگ برآورد تا در دل تاریکیها زندگی کنم و از خطر چشمان تیز و پنجه های برنده ی عقاب در امان باشم .ا
پرسید : تمام عمر را در آنجا می گذرانی ؟؟؟
جواب برآورد آری !!! این گونه زنده خواهم ماند ...ا
گرگ سپید : آری زنده میمانی !!! ولی در تاریکی !!!ا
از کنار موش گذشت و رفت و رفت تا به گاوی رسید ، که نشخوار میکرد علف های هرز بیشه بیشه زار را !!!ا
از او پرسید در چه هالی ای گاو ؟؟؟
- در پی سیر کردن شکمم .ا
پریسد این کار همه ی روزت است ؟؟؟
گاو : آری همه ی روز را می خورم و هر گاه که شکمم پر شود آن چه را که خوردم به بیرونتف میکنم و باز می خورم .ا
گرگ پرسید آیا کار دیگه ای هم بلدی ؟؟؟
بانگ برآورد : خیر ! همینوبس و شبها هم در زیر نور مهتاب می خوابم !ا
باز پرسید : تمام زندگیت را همین میکنی ؟‌
- آری ! همین و بس !!!ا
گرگ با ترحم از کنار گاو گذشت ، مثل این که از کنار مردابی راکدو مرده می گزرد !ا
گرگ سپید به راه خود ادامهداد تا به کفتاری سیاه رسید .ا
پرسید چه می کنی ، ای کفتار ؟
جواب داد : در پی موجودی احمق و ترسویم ، تا به او زور بگویم و سپس که کارم را با او تمام کردم ، گوشت بی ارزش اورا به دندان کشم !ا
گرگ سپید : در پی مبارزه با من که نیستی ؟
کفتار با ترس جواب داد : نه ! مرا با شما گرگان کاری نیست ، شما متحد و بی رحم اید . با هوش سرشار خود کوهستان و دشت را به ترس انداخته اید . به هیچ کس رحم نمی کنید ، ولی برای همنوعان خود جانتان را میدهید !
نه ! نه ! مرابا شما گرگان کاری نیست !!!ا
گرگ سپید با غرور از کنارکفتار گذشت . رفت و رفت تا به درخت سروی در مرکز بیشه زار رسید ، که جغدی پیر و غمگین در آن سکنی گزیده بود .ا
سپید گرگ پرسید برای چه غمگینی ؟ و از برای چه تنهایی اختیار کرده ای ؟
با اندوه گفت : من سالهاست که شاهد نابودی موجودات احمقم ! من سالهاست که شاهد غم پنهانی بیشه زارم . از برای همین روزها می خوابم و شب ها را به شبنشینی می گذرانم ، تا در روشنایی روز نبینم نابود شدن موجودات ضعیف و کم هوش را !!!ا
گرگ با اندوه از کنار جغد دانا گذشت ...ا
رفت و رفت تا به رودی خروشان رسید ، رود می غرید و ناله می کشید ، مثل این که از دیگر موجودات حریف می طلبد .ا در این هنگام گرگ ماهی قرمز کوچکی را دید ، کهدر خلاف جهت رود شنا می کرد ، و رود خروشان را می شکافت .ا
به رود خندید ... زیرا که ماهی کوچک مبارزه ی رود را پذیرفته بود و می شکافت امواج تند و کشنده ی رود خروشان را !!!ا
از رود دور شد و رفت و رفت تا به خرسی رسید که تعبیر جدیدی داشت از زنبور و عسل !!!ا
او هر روز هزار فرسنگ را دایره ای شکل لگد کوب میکرد ، غرق در فلسفه ی عسل !ا
خرس لاغر بود و خسته ! ولی گرگ نمی دانست از چه ؟؟؟‌
شاید خرس ازتفکر زیاد بیمار شده بود و شاید هم از نخوردن عسل ! دلش نیامد تا رشته ی تفکرات خرس را به هم بریزد ، پس آرام و باوقار از کنار خرس گذشت ...ا
رفت و رفت تا به لک لکانی رسید ، که بار سفر بر می بستند .ا
پرسید : به کجا میروید ، اینچنین شتابان ؟؟؟
همگی هم زمان پاسخ بر آوردند که پاییز نزدیک است ، ما توان سرما و خشم بیشه زار را نداریم . پس میگریزیم از این جهنمی که در پیش است .ا
گرگ سپید از درون دل به لک لکها خندید ، زیرا آنها هرگز نمیتوانستند بهار زیبای بیشه را ببینند !!!ا
و گرگ به کوهستان پیر بازگشت ، تا به زندگی زیبا و پر ماجرایش در کنار هم نوعان وفا دارش ادامه دهد ...ا
و بیشه و گندم زار همچنان مست بود و زیبا ...ا


تقدیم به اولین دیوانه ای را که
ساعت را ساخت !!ا

نظرات 2 + ارسال نظر
Saharnaz یکشنبه 11 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 07:44 ب.ظ

Salam azizam khoshhalam man avalin kasi hastam k dastaneto mikhonam movafagh bashid;-)

آروشا شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:29 ب.ظ

زیباو افسونگرانه بود... چون دوجفت چشمان سپید موی ماجراجو
سپاس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد