جویندگان صحرا
ساعت 2.30 شب بود . گنجشک کوچکی با سری سپید و بدنی سیاه روی آخرین
شاخه از درخت پیری در جنگل نشسته بود و به جلو نگاه میکرد . هر چند که
جنگل اونقدر تاریک بود که چشم چشم رو نمی دید ، ولی گنجشک به جلوی
خودش ، به راهی که مهتاب روشن کرده بود خیره بود . در ختان بلند و وحشی
به نظر می رسیدند . شاخه هایه تیز و زمختشان به هم گره خورده بود و زمین رو
مانند زندان ، برای گنجشک کوچک از آسمان جدا میکرد .ا
او تا حالا آسمان رو لمس نکرده بود . نه به خواطر شاخه های تیز و در هم گره
خورده ی در ختان سر به فلک کشیده ی جنگل ! بلکه بالهای کوچکش توان مانور
در آسمان رو نداشت . ولی با همه ی این ها آرزویی جز لمس کردن ابرهای
آسمان رو نداشت .ا
گنجشک کوچک ما ، در حال فکر کردن به آسمان بود که ناگهان صدای شیهیه ی
اسبی رو زیر پاهاش شنید . به صورت غریزی نگاهش به اسب جلب شد ولی
چیزی که میدید شباهتی به اسب نداشت !یعنی از بعضی جهات به اسب شبیه بود ، ولی
بجای پوست بدنش از کاغذ روزنامه درست شده بود . اسب فریاد کشان به اطراف
میدوید و خودش رو به درختان جنگل میزد .ا
گنجشک برای این که بتونه اسب رو بهتر ببینه ، چند شاخه پایین تر پرید ، ولی
وقتی اسب رو از نزدیک دید تعجب کرد ، چون که اسب چشم نداشت و جای
چشم هاش رو کاغذ روزنامه ی مچاله شده ای پر کرده بود. اسب ظاهری عجیب
داشت پاهای بلند و کشیده ی کاغذی،به همراه گردنی بلند و نازک، که سر
مکعبی شکلش رو نگه داشته بود .ا
از آنجایی که اسب نمی توانست ببیند مرطب به اطراف برخورد می کرد و شاخه های
تیز و برنده ی درختان پوست کاغذیش رو می خراشید .ا
گنجشک از اسب پرسید : کجا می خوای بری ؟؟؟ اسب جواب داد : به دیاری دور !ا
به صحرا که بتونم با آزادی کامل بدوم. اونجا دیگه مانعی سر راهم نیست، تا جایی
که چشم کار میکنه صحراست و من که چشم ندارم میتونم با خیال راحت توی اون
زمین بی پایان بدوم !!!ا
گنجشک جواب داد : ولی این جوری تو هیچ وقت به صحرا نمی رسی . بزار من
به تو کمک کنم .چشم های من می تونه راه رو به تو نشون بده ! گنجشک با چابکی
روی سر اسب پرید .ا
مستقیم برو ! گنجشک گفت . . .ا
اسب شیهه کشان و سراسیمه میرفت ! رفت و رفت تا به تیرچراغ برقی
رسید که دایره ای به شعاع یک متر رو روشن کرده بود . مثل این که مانعی
نامرئی جلوی نور چراغ رو گرفته بود . چون شعاع تاثیر گذاری نور چراغ
فقط یک متر بود !ا
حتی یک سانتی متربیشتر رو هم رو شن نمی کرد . . .ا
گنجشک متعجب به چراغ نگاه کرد و از اسب خواست تا از چراغ دور شود . اسب
هم به ناچار گوش به فرمان گنجشک داد و از چراغ دور شد .ا
رفتند و رفتند تا به کلاغی رسیدند که نکی مثلثی ، سری مکعبی و دمی دراز داشت .
گنجشک از کلاغ پرسید ما می خوایم به صحرا بریم ! صحرا کجاست ؟؟؟ کلاغ با
سر جاده ای تاریک و پر پیچ و خم رو به گنجشک نشون داد . آنها پای در اون جادَه
گذاشتند و پیچ و خم ها رو رد کردند ، تا به دو انسان رسیدند. که . . . ا
اولی سری بسیار بزرگ و دایره ای شکل داشت که شکم، گردن و پاهای کوچکش
اون رو نگه داشته بودند . دومی هم شکم و پاهای دایره ای شکل و بزرگی داشت
که سر کوچکش رو نگه داشته بودند . ا
گنجشکک از مرد سر بزرگ پرسید : صحرا کجاست ؟؟؟ مرد در جواب گفت : کدوم
صحرا ؟ در واقع صحرا به نواحی اطلاق میشود که با کمی رطوبت، موجودات
زنده و تغییر شدید دمای شب و روز مشخص میشوند . ما ، در سرتا سر دنیا بیش
از هزاران صحرا داریم ، خیلی ها به ما نزدیک و خیلی ها از ما دورند . تو کدام
رامی خواهی ؟؟؟ ا
گنجشک با تعجب گفت : نمیدانم !ا تنها صحرایی می خواهم تا بتوانیم آزادانه در
آن بدویم و پرواز کنیم . ا
مرد شکم بزرگ ناگهان زد زیر خنده ! و گفت : پرواز ؟ پرواز برای چه ؟؟؟ دویدن
برای چه ؟ ! تو احمقی که می خواهی پرواز کنی ! توهیچگاه به صحرا نمیرسی ! ! ا
و هیچ گاه پرواز نخواهی کرد . ولی اگر بخواهی می توانی برای
من کار کنی ! باید جای گنجشکان دیگر را به من نشان دهی ، تا من آنها رو بخورم ! ا
اسب به صورت غریزی یک گام به عقب برداشت ، و گنجشک بدون توجه
به مرد شکم بزرگ ازمرد کله گنده پرسید : صحرا کجاست ؟؟؟ ا
مرد در جواب او گفت : هر جا که تو بخواهی ! از هر طرف که بروی به
صحرا میرسی ! و ناگهان مثل این که پاهایش قدرتشان را از دست بدهند ، به
زمین خورد ، جوری که با سرش روی زمین قل می خورد ! ! ! ا
در همین هنگام مرد شکم گنده ، کاردش را از جیبش بیرون آورد ، و با
فریاد گفت : گنجشکان دیگر را نمی خواهم ! تو را می خواهم ! گنجشک
که ترسیده بود فریاد زد : به سمت راست فرار کن ! اسب با تمام نیرو
دوید و از آن دو مرد دور شد . ا
رفت و رفت تا به پیر مردی رسید با ریش سپید بلند که مثل گدایان روی
زمین نشسته بود ، ولی پیر مرد چشم نداشت و پیشانی اش تا بالای دماغش
می رسید .با ترس از پیرمرد پرسید : ببخشید، صحرا کجاست ؟؟؟ پیر مرد
با صدایی ترسناک و لرزان پاسخ داد : گشتم نبود ! نگرد ، نیست ! ! ! من هم
سالها در این جنگل تاریک به دنبال صحرا میگشتم ، ولی نیافتم .
صحرایی در کار نیست . هیچ چیزدر کار نیست . برگرد و در
دل تاریکی ها زندگی کن ! ما همه محکومیم به زندگی در تاریکی ! ! ! ا
گنجشک : ولی من میدانم ! صحرا هست و ما در آن آزاد خواهیم بود . به دور
از تاریکی ! ! ! ا
پیر مرد خنده ی ترسناکی کرد . جوری که اسب از خنده های پیر مرد ترسید
و چند مرطبه به عقب گام برداشت . پیرمرد باز گفت : یک سوال دارم ؟ من
تو را نمی بینم ولی مثل این که تو اسبی هستی با سر گنجشک ! درست است ؟؟؟ ا
گنجشک پاسخی نداد . ولی بعد از چند دقیقه سکوت مرگبار ، پیر مرد زد زیر خنده . ا
خنده ای ترسناک که از وحشت خنده ی پیرمرد اسب رحم کرد وپا به فرار گزاشت !ا
آن دو مدتهادر آن جنگل تاریک سرگردان بودند ، تا
بعد از سال ها سرگردانی یک روز گنجشک گفت : تو چشم نداری . درست است ؟؟؟ ا
آری من چشم ندارم . ( اسب پاسخ داد ) . ا
پس بگذار سر من بجای سر تو باشد . این گونه هم تو می تونی ببینی !ا
و هم من میتونم بدوم ! اسب قبول کرد . و آن موجود عجیب ، اسبی
با سرگنجشک در جنگل سرگردان به دنبال صحرا می گشت ، تا
آزادی را در صحرا پیدا کند ! ! !
Salam azizam khoshhalam man avalin kasi hastam k dastaneto mikhonam movafagh bashid
Salam be nazare man sahra dar dastane u mitune vase har kasi nemade yek chiz bashe masalan vase u nemade azadi k albate dastnaiaftanis va agar man ino mineveshtam vase man nemade eshgh bod chon be nazare man tu in doniaie madi just love k dastnaiafatanie
Va bas ama in dastane u az gorge sepid ghavitar bod va nokte ghabele tavajoh dar har do dastan tashbihate ziba va zarife bod movafagh bashid