بخندم یا گریه کنم ؟؟؟

می پرستم ، اهریمن را زیرا اوست که همیشه راست می پندارد ...

بخندم یا گریه کنم ؟؟؟

می پرستم ، اهریمن را زیرا اوست که همیشه راست می پندارد ...

جویندگان صحرا

جویندگان صحرا
 
 
 
410
 
 
 
ساعت 2.30 شب بود . گنجشک کوچکی با سری سپید و بدنی سیاه روی آخرین
شاخه از درخت پیری در جنگل نشسته بود و به جلو نگاه میکرد . هر چند که
جنگل اونقدر تاریک بود که چشم چشم رو نمی دید ، ولی گنجشک به جلوی
خودش ، به راهی که مهتاب روشن کرده بود خیره بود . در ختان بلند و وحشی
به نظر می رسیدند . شاخه هایه تیز و زمختشان به هم گره خورده بود و زمین رو
مانند زندان ، برای گنجشک کوچک از آسمان جدا میکرد .ا
او تا حالا آسمان رو لمس نکرده بود . نه به خواطر شاخه های تیز و در هم گره
خورده ی در ختان سر به فلک کشیده ی جنگل ! بلکه بالهای کوچکش توان مانور
در آسمان رو نداشت . ولی با همه ی این ها آرزویی جز لمس کردن ابرهای
آسمان رو نداشت .ا
گنجشک کوچک ما ، در حال فکر کردن به آسمان بود که ناگهان صدای شیهیه ی
اسبی رو زیر پاهاش شنید . به صورت غریزی نگاهش به اسب جلب شد ولی
چیزی که میدید شباهتی به اسب نداشت !یعنی از بعضی جهات به اسب شبیه بود ، ولی
بجای پوست بدنش از کاغذ روزنامه درست شده بود . اسب فریاد کشان به اطراف
میدوید و خودش رو به درختان جنگل میزد .ا
گنجشک برای این که بتونه اسب رو بهتر ببینه ، چند شاخه پایین تر پرید ، ولی
وقتی اسب رو از نزدیک دید تعجب کرد ، چون که اسب چشم نداشت و جای
چشم هاش رو کاغذ روزنامه ی مچاله شده ای پر کرده بود. اسب ظاهری عجیب
داشت پاهای بلند و کشیده ی کاغذی،به همراه گردنی بلند و نازک، که سر
مکعبی شکلش رو نگه داشته بود .ا
از آنجایی که اسب نمی توانست ببیند مرطب به اطراف برخورد می کرد و شاخه های
تیز و برنده ی درختان پوست کاغذیش رو می خراشید .ا
گنجشک از اسب پرسید : کجا می خوای بری ؟؟؟ اسب جواب داد : به دیاری دور !ا
به صحرا که بتونم با آزادی کامل بدوم. اونجا دیگه مانعی سر راهم نیست، تا جایی
که چشم کار میکنه صحراست و من که چشم ندارم میتونم با خیال راحت توی اون
زمین بی پایان بدوم !!!ا
گنجشک جواب داد : ولی این جوری تو هیچ وقت به صحرا نمی رسی . بزار من
به تو کمک کنم .چشم های من می تونه راه رو به تو نشون بده ! گنجشک با چابکی
روی سر اسب پرید .ا
مستقیم برو ! گنجشک گفت . . .ا
اسب شیهه کشان و سراسیمه میرفت ! رفت و رفت تا به تیرچراغ برقی
رسید که دایره ای به شعاع یک متر رو روشن کرده بود . مثل این که مانعی
نامرئی جلوی نور چراغ رو گرفته بود . چون شعاع تاثیر گذاری نور چراغ
فقط یک متر بود !ا
حتی یک سانتی متربیشتر رو هم رو شن نمی کرد . . .ا
گنجشک متعجب به چراغ نگاه کرد و از اسب خواست تا از چراغ دور شود . اسب
هم به ناچار گوش به فرمان گنجشک داد و از چراغ دور شد .ا
رفتند و رفتند تا به کلاغی رسیدند که نکی مثلثی ، سری مکعبی و دمی دراز داشت .
گنجشک از کلاغ پرسید ما می خوایم به صحرا بریم ! صحرا کجاست ؟؟؟ کلاغ با
سر جاده ای تاریک و پر پیچ و خم رو به گنجشک نشون داد . آنها پای در اون جادَه
گذاشتند و پیچ و خم ها رو رد کردند ، تا به دو انسان رسیدند. که . . . ا
اولی سری بسیار بزرگ و دایره ای شکل داشت که شکم، گردن و پاهای کوچکش
اون رو نگه داشته بودند . دومی هم شکم و پاهای دایره ای شکل و بزرگی داشت
که سر کوچکش رو نگه داشته بودند . ا
گنجشکک از مرد سر بزرگ پرسید : صحرا کجاست ؟؟؟ مرد در جواب گفت : کدوم
صحرا ؟ در واقع صحرا به نواحی اطلاق میشود که با کمی رطوبت، موجودات
زنده و تغییر شدید دمای شب و روز مشخص میشوند . ما ، در سرتا سر دنیا بیش
از هزاران صحرا داریم ، خیلی ها به ما نزدیک و خیلی ها از ما دورند . تو کدام
رامی خواهی ؟؟؟ ا
گنجشک با تعجب گفت : نمیدانم !ا تنها صحرایی می خواهم تا بتوانیم آزادانه در
آن بدویم و پرواز کنیم . ا
مرد شکم بزرگ ناگهان زد زیر خنده ! و گفت : پرواز ؟‌ پرواز برای چه ؟؟؟ دویدن
برای چه ؟ ! تو احمقی که می خواهی پرواز کنی ! توهیچگاه به صحرا نمیرسی !‌ ! ا
و هیچ گاه پرواز نخواهی کرد . ولی اگر بخواهی می توانی برای
من کار کنی ! باید جای گنجشکان دیگر را به من نشان دهی ، تا من آنها رو بخورم ! ا
اسب به صورت غریزی یک گام به عقب برداشت ، و گنجشک بدون توجه
به مرد شکم بزرگ ازمرد کله گنده پرسید : صحرا کجاست ؟؟؟ ا
مرد در جواب او گفت : هر جا که تو بخواهی ! از هر طرف که بروی به
صحرا میرسی ! و ناگهان مثل این که پاهایش قدرتشان را از دست بدهند ، به
زمین خورد ، جوری که با سرش روی زمین قل می خورد ! ! ! ا
در همین هنگام مرد شکم گنده ، کاردش را از جیبش بیرون آورد ، و با
فریاد گفت : گنجشکان دیگر را نمی خواهم ! تو را می خواهم ! گنجشک
که ترسیده بود فریاد زد : به سمت راست فرار کن ! اسب با تمام نیرو
دوید و از آن دو مرد دور شد . ا
رفت و رفت تا به پیر مردی رسید با ریش سپید بلند که مثل گدایان روی
زمین نشسته بود ، ولی پیر مرد چشم نداشت و پیشانی اش تا بالای دماغش
می رسید .با ترس از پیرمرد پرسید : ببخشید، صحرا کجاست ؟؟؟ پیر مرد
با صدایی ترسناک و لرزان پاسخ داد : گشتم نبود ! نگرد ، نیست !‌ ! ! من هم
سالها در این جنگل تاریک به دنبال صحرا میگشتم ، ولی نیافتم .
صحرایی در کار نیست . هیچ چیزدر کار نیست . برگرد و در
دل تاریکی ها زندگی کن ! ما همه محکومیم به زندگی در تاریکی ! ! ! ا
گنجشک : ولی من میدانم ! صحرا هست و ما در آن آزاد خواهیم بود . به دور
از تاریکی ! ! ! ا
پیر مرد خنده ی ترسناکی کرد . جوری که اسب از خنده های پیر مرد ترسید
و چند مرطبه به عقب گام برداشت . پیرمرد باز گفت : یک سوال دارم ؟‌ من
تو را نمی بینم ولی مثل این که تو اسبی هستی با سر گنجشک ! درست است ؟؟؟ ا
گنجشک پاسخی نداد . ولی بعد از چند دقیقه سکوت مرگبار ، پیر مرد زد زیر خنده . ا
خنده ای ترسناک که از وحشت خنده ی پیرمرد اسب رحم کرد وپا به فرار گزاشت !ا
آن دو مدتهادر آن جنگل تاریک سرگردان بودند ، تا
بعد از سال ها سرگردانی یک روز گنجشک گفت : تو چشم نداری . درست است ؟؟؟ ا

آری من چشم ندارم . ( اسب پاسخ داد ) . ا

پس بگذار سر من بجای سر تو باشد . این گونه هم تو می تونی ببینی !ا
و هم من میتونم بدوم ! اسب قبول کرد . و آن موجود عجیب ، اسبی
با سرگنجشک در جنگل سرگردان به دنبال صحرا می گشت ، تا
آزادی را در صحرا پیدا کند !‌ ! !
 
نظرات 3 + ارسال نظر
Saharnaz یکشنبه 11 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 07:38 ب.ظ

Salam azizam khoshhalam man avalin kasi hastam k dastaneto mikhonam movafagh bashid

Saharnaz دوشنبه 12 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 02:12 ب.ظ

Salam be nazare man sahra dar dastane u mitune vase har kasi nemade yek chiz bashe masalan vase u nemade azadi k albate dastnaiaftanis va agar man ino mineveshtam vase man nemade eshgh bod chon be nazare man tu in doniaie madi just love k dastnaiafatanie

Saharnaz دوشنبه 12 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 02:14 ب.ظ

Va bas ama in dastane u az gorge sepid ghavitar bod va nokte ghabele tavajoh dar har do dastan tashbihate ziba va zarife bod movafagh bashid

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد