بخندم یا گریه کنم ؟؟؟

می پرستم ، اهریمن را زیرا اوست که همیشه راست می پندارد ...

بخندم یا گریه کنم ؟؟؟

می پرستم ، اهریمن را زیرا اوست که همیشه راست می پندارد ...

حرکت کاروان اسلام به سمت فرنگ !!ا

 

حرکت کاروان اسلام به سمت فرنگ !!ا 

 

این بخشی از نوشته های صادق هدایته از کتاب کاروان اسلام . کتاب کاروان اسلام در حقیقت سه نامه از خبرنگار مجله ی المنجناب که همراه کاروان بعثه الاسلامیه بوده و گزارش روزانه ی آن را می نوشته به دست آمده . که از عربی ترجمه می شود

 

«آخر مذهب؟ آخر اسلام؟»

«مذهبِ چی؟ مگر به جز چاپیدن و آدمکشی است؟ همه قوانین آن برای یک وجب جلوِ آدم و یک وجب عقبِ آدم وضع شده. یادت رفت قوت لایموت مرام اسلام را چطور شرح داده که: یا مسلمان بشوید و از روی کتاب «زبدة النجاسات» عمل کنید و یا می کشیمتان و یا خراج بدهید؟ این تمام منطق اسلام است. یعنی شمشیر بُرّنده و کاسه گدایی. اخلاق و فلسفه و بهشت و دوزخ آن را هم یادت هست که تاج چه می گفت؟ که در آن دنیا به مرد مسلمان فرشته ای می دهند که پایش در مشرق و سرش در مغرب است به اضافه هفتاد هزار شتر و قصری که هفتاد هزار اتاق دارد. من حاضرم اعمال شاقه بکنم و به من این فرشته را ندهند که نمی توانم سر و تهش را جمع بکنم. آن قصر را هم اگر روزی یک اتاقش را جارو بزنم، تازه در آن دنیا جاروکش می شوم و اگر بنا بشود به هفتاد هزار شتر رسیدگی بکنم، در دنیای دیگر شترچران خواهم شد. در صورتی که همه خانمهای خوشگل و دخترهای اروپایی در دوزخ هستند. و اگر ماهیت اشخاص عوض می شود، پس آنها ربطی به این دنیا ندارند و مسئول کردار و رفتار سابق خودشان نخواهند بود».

«مگر این همه فلاسفه و علمای اروپایی در مدح اسلام کتاب ننوشته اند؟ آنها را چه می گویی؟»

«آن هم برای سیاست استعماری است. این کتابها دستوری است که برای داشتن ما شرقیها تألیف می کنند تا بهتر سوارمان بشوند. کدام زهر، کدام افیون بهتر از فلسفه قضا و قدر و قسمت جهودها و مسلمانان مردم را بی حس و بی ذوق و بد اخلاق می کند؟ یک نگاه به نقشه جغرافی بینداز: همه ملل اسلامی توسرخور، بدبخت، جاسوس، دست نشانده و مزدور هستند. ملل استعماری برای به دست آوردن دل آنها یا تفرقه انداختن بین هندو و مسلمان به نویسنده های طماع و زرپرست وجه نقد می دهند تا این تُرّهات را بنویسند».

- «آیا منکر تمدن اسلامی هم می شوی؟»

- «کدام تمدن؟ تمدن عرب را می خواهی کتاب شیخ تمساح «آثار الاسلام فی سواحل الانهار» را بخوان که همه اش از شیر شتر و پشکل شتر و عبا و کباب و سوسمار نوشته است. باقی دیگرش را هم ملل مقهور از پستی خودشان ساخته و پرداخته و به دُمِ عربها بسته اند. چرا همین که ممالک متمدن عرب را راندند، دوباره رجوع به اصل کرد و با چپی اگالش دنبال سوسمار دوید؟»

 

 

 

 

 

 

حسین پناهی

 

شناسنامه

 

 

من حسینم

پناهی ام

من حسینم , پناهی ام

خودمو می بینم

خودمو می شنفم

تا هستم جهان ارثیه بابامه.

سلاماش و همه عشقاش و همه درداش , تنهائیاش

وقتی هم نبودم مال شما.

اگه دوست داری با من ببین , یا بذار باهات ببینم

با من بگو یا بذار باهات بگم

سلامامونو , عشقامونو , دردامونو , تنهائیامونو

ها؟!

 

 

 

 

 

سرگذشت کسی که هیچ کس نبود

 

 

 

 

حرمت نگه دار دلم

گلم

که این اشک ، خون بهای عمر رفته من است

میراث من!

نه به قید قرعه

نه به حکم عرف

یک جا سند زده ام همه را به حرمت چشمانت

به نام تو

مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون!

کتیبه خوان قبایل دور

این,این سرگذشت کودکی است

که به سرانگشت پا

هرگز دستش به شاخه هیچ آرزوئی نرسیده است

هرشب گرسنه می خوابید

چند و چرا نمیشناخت دلش

گرسنگی شرط بقا بود به آئین قبیله مهربانش

پس گریه کن مرا به طراوت

به دلی که میگریست بر اسب باژگون کتاب دروغ تاریخش

و آوار میخواند ریاضیات را

در سمفونی باشکوه جدول ضرب با همکلاسیها

دودوتا چارتا چارچارتا...

در یازده سالگی پا به دنیای شگفت کفش نهاد

با سرتراشیده و کت بلندی که از زانوانش میگذشت

با بوی کنده بدسوز و نفت و عرقهای کهنه

آری دلم

گلم

این اشکها خون بهای عمر رفته من است

دلم گلم

این اشکها خون بهای عمر رفته من است

میراث من

حکایت آدمی که جادوی کتاب مسخ و مسحورش کرده است

تا بدانم و بدانم و بدانم

به وار

وانهادم مهر مادریم را

گهواره ام را به تمامی

و سیاه شد در فراموشی , سگ سفید امنیتم

و کبوترانم را از یاد بردم

و می رفتم و می رفتم و میرفتم

تا بدانم و بدانم و بدانم

از صفحه ای به صفحه ای

از چهره ای به چهره ای

از روزی به روزی

از شهری به شهری

زیر آسمان وطنی که در آن فقط

مرگ را به مساوات تقسیم میکردند

سند زده ام یک جا

همه را به حرمت چشمان تو

مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون

که میترکاند یکی یکی حفره های ریه هایم را

تا شمارش معکوس آغاز شده باشد

بر این مقصود بی مقصد

از کلامی به کلامی

و یکی یکی مردم

بر این مقصود بی مقصد

کفایت میکرد مرا حرمت آویشن

مرا مهتاب

مرا لبخند

و آویشن حرمت چشمان تو بود , نبود؟

پس دل گره زدم به ضریح هر اندیشه ای

که آویشن را میسرود

مسیح به جُلجُتا بر صلیب نمی شد!

و تیر باران نمی شد لورکا

در گرانادا

در شب های سبز کاجها و مهتاب

آری یکی یکی مُردم به بیداری

از صفحه ای به صفحه ای

تا دل گره بزنم به ضریح هر اندیشه ای که آویشن را میسرود

پس رسوب کردم با جیب های پر از سنگ

به ته رودخانه <اوُوز> همراه با ویرجینیا وُولف

تا بار دیگر مرده باشم بر این مقصود بی مقصد

حرمت نگه دار دلم گلم

دلم

اشکهایی را که خونبهای عمر رفته ام بود.

داد خود را به بیدادگاه خود آورده ام!همین

نه , نه

به کفر من نترس

نترس کافر نمی شوم هرگز

زیرا به نمی دانم های خود ایمان دارم

انسان و بی تضاد؟!

خمره های منقوش در حجره های میراث

عرفان لایت با طعم نعنا

شک دارم به ترانه ای که

زندانی و زندانبان همزمان زمزمه میکنند!!

پس ادامه میدهم

سرگذشت مردی را که هیچ کس نبود

با این همه

تو گوئی اگر نمی بود

جهان قادر به حفظ تعادل نبود

چون آن درخت که زیر باران ایستاده است..

نگاهش کن

چون آن کلاغ

چون آن خانه

چون آن سایه

ما گلچین تقدیر و تصادفیم

استوای بود و نبود

به روزگار طوفان موج و نور و رنگ

در اشکال گرفتار آمدم

مستطیل های جادو

مربع های جادو

من در همین پنجره معصومیت آدم را گریه کرده ام

دیوانگیهای دیگران را دیوانه شده ام

عرفات در استادیوم فوتبال

در کابینه شارون از جنون گاوی گفتم

در همین پنجره گله به چرا بردم

پادشاهی کردم با سر تراشیده و قدرت اداره دو زن

سر شانه نکردم که عیالوار بودم و فقیر

زلف به چپ و راست خواباندم

تا دل ببرم از دختر عمویم

از دیوار راست بالا رفتم

به معجزه کودکی

با قورباغه ای در جیبم

 

حراج کردم همه رازهایم را یک جا

دلقک شدم با دماغ پینوکیو

و بوتهّ گونی به جای موهایم

آری گلم

دلم

حرمت نگه دار

که این اشکها خون بهای عمر رفته من است

سرگذشت کسی که هیچ کس نبود

و همیشه گریه می کرد

بی مجال اندیشه به بغض های خود

تا کی مرا گریه کند؟ و تا کی ؟!

و به کدام مرام بمیرد

آری گلم

دلم

ورق بزن مرا

و به آفتاب فردا بیندیش که برای تو طلوع میکند

با سلام

و عطر آویشن..

 

جویندگان صحرا

جویندگان صحرا
 
 
 
410
 
 
 
ساعت 2.30 شب بود . گنجشک کوچکی با سری سپید و بدنی سیاه روی آخرین
شاخه از درخت پیری در جنگل نشسته بود و به جلو نگاه میکرد . هر چند که
جنگل اونقدر تاریک بود که چشم چشم رو نمی دید ، ولی گنجشک به جلوی
خودش ، به راهی که مهتاب روشن کرده بود خیره بود . در ختان بلند و وحشی
به نظر می رسیدند . شاخه هایه تیز و زمختشان به هم گره خورده بود و زمین رو
مانند زندان ، برای گنجشک کوچک از آسمان جدا میکرد .ا
او تا حالا آسمان رو لمس نکرده بود . نه به خواطر شاخه های تیز و در هم گره
خورده ی در ختان سر به فلک کشیده ی جنگل ! بلکه بالهای کوچکش توان مانور
در آسمان رو نداشت . ولی با همه ی این ها آرزویی جز لمس کردن ابرهای
آسمان رو نداشت .ا
گنجشک کوچک ما ، در حال فکر کردن به آسمان بود که ناگهان صدای شیهیه ی
اسبی رو زیر پاهاش شنید . به صورت غریزی نگاهش به اسب جلب شد ولی
چیزی که میدید شباهتی به اسب نداشت !یعنی از بعضی جهات به اسب شبیه بود ، ولی
بجای پوست بدنش از کاغذ روزنامه درست شده بود . اسب فریاد کشان به اطراف
میدوید و خودش رو به درختان جنگل میزد .ا
گنجشک برای این که بتونه اسب رو بهتر ببینه ، چند شاخه پایین تر پرید ، ولی
وقتی اسب رو از نزدیک دید تعجب کرد ، چون که اسب چشم نداشت و جای
چشم هاش رو کاغذ روزنامه ی مچاله شده ای پر کرده بود. اسب ظاهری عجیب
داشت پاهای بلند و کشیده ی کاغذی،به همراه گردنی بلند و نازک، که سر
مکعبی شکلش رو نگه داشته بود .ا
از آنجایی که اسب نمی توانست ببیند مرطب به اطراف برخورد می کرد و شاخه های
تیز و برنده ی درختان پوست کاغذیش رو می خراشید .ا
گنجشک از اسب پرسید : کجا می خوای بری ؟؟؟ اسب جواب داد : به دیاری دور !ا
به صحرا که بتونم با آزادی کامل بدوم. اونجا دیگه مانعی سر راهم نیست، تا جایی
که چشم کار میکنه صحراست و من که چشم ندارم میتونم با خیال راحت توی اون
زمین بی پایان بدوم !!!ا
گنجشک جواب داد : ولی این جوری تو هیچ وقت به صحرا نمی رسی . بزار من
به تو کمک کنم .چشم های من می تونه راه رو به تو نشون بده ! گنجشک با چابکی
روی سر اسب پرید .ا
مستقیم برو ! گنجشک گفت . . .ا
اسب شیهه کشان و سراسیمه میرفت ! رفت و رفت تا به تیرچراغ برقی
رسید که دایره ای به شعاع یک متر رو روشن کرده بود . مثل این که مانعی
نامرئی جلوی نور چراغ رو گرفته بود . چون شعاع تاثیر گذاری نور چراغ
فقط یک متر بود !ا
حتی یک سانتی متربیشتر رو هم رو شن نمی کرد . . .ا
گنجشک متعجب به چراغ نگاه کرد و از اسب خواست تا از چراغ دور شود . اسب
هم به ناچار گوش به فرمان گنجشک داد و از چراغ دور شد .ا
رفتند و رفتند تا به کلاغی رسیدند که نکی مثلثی ، سری مکعبی و دمی دراز داشت .
گنجشک از کلاغ پرسید ما می خوایم به صحرا بریم ! صحرا کجاست ؟؟؟ کلاغ با
سر جاده ای تاریک و پر پیچ و خم رو به گنجشک نشون داد . آنها پای در اون جادَه
گذاشتند و پیچ و خم ها رو رد کردند ، تا به دو انسان رسیدند. که . . . ا
اولی سری بسیار بزرگ و دایره ای شکل داشت که شکم، گردن و پاهای کوچکش
اون رو نگه داشته بودند . دومی هم شکم و پاهای دایره ای شکل و بزرگی داشت
که سر کوچکش رو نگه داشته بودند . ا
گنجشکک از مرد سر بزرگ پرسید : صحرا کجاست ؟؟؟ مرد در جواب گفت : کدوم
صحرا ؟ در واقع صحرا به نواحی اطلاق میشود که با کمی رطوبت، موجودات
زنده و تغییر شدید دمای شب و روز مشخص میشوند . ما ، در سرتا سر دنیا بیش
از هزاران صحرا داریم ، خیلی ها به ما نزدیک و خیلی ها از ما دورند . تو کدام
رامی خواهی ؟؟؟ ا
گنجشک با تعجب گفت : نمیدانم !ا تنها صحرایی می خواهم تا بتوانیم آزادانه در
آن بدویم و پرواز کنیم . ا
مرد شکم بزرگ ناگهان زد زیر خنده ! و گفت : پرواز ؟‌ پرواز برای چه ؟؟؟ دویدن
برای چه ؟ ! تو احمقی که می خواهی پرواز کنی ! توهیچگاه به صحرا نمیرسی !‌ ! ا
و هیچ گاه پرواز نخواهی کرد . ولی اگر بخواهی می توانی برای
من کار کنی ! باید جای گنجشکان دیگر را به من نشان دهی ، تا من آنها رو بخورم ! ا
اسب به صورت غریزی یک گام به عقب برداشت ، و گنجشک بدون توجه
به مرد شکم بزرگ ازمرد کله گنده پرسید : صحرا کجاست ؟؟؟ ا
مرد در جواب او گفت : هر جا که تو بخواهی ! از هر طرف که بروی به
صحرا میرسی ! و ناگهان مثل این که پاهایش قدرتشان را از دست بدهند ، به
زمین خورد ، جوری که با سرش روی زمین قل می خورد ! ! ! ا
در همین هنگام مرد شکم گنده ، کاردش را از جیبش بیرون آورد ، و با
فریاد گفت : گنجشکان دیگر را نمی خواهم ! تو را می خواهم ! گنجشک
که ترسیده بود فریاد زد : به سمت راست فرار کن ! اسب با تمام نیرو
دوید و از آن دو مرد دور شد . ا
رفت و رفت تا به پیر مردی رسید با ریش سپید بلند که مثل گدایان روی
زمین نشسته بود ، ولی پیر مرد چشم نداشت و پیشانی اش تا بالای دماغش
می رسید .با ترس از پیرمرد پرسید : ببخشید، صحرا کجاست ؟؟؟ پیر مرد
با صدایی ترسناک و لرزان پاسخ داد : گشتم نبود ! نگرد ، نیست !‌ ! ! من هم
سالها در این جنگل تاریک به دنبال صحرا میگشتم ، ولی نیافتم .
صحرایی در کار نیست . هیچ چیزدر کار نیست . برگرد و در
دل تاریکی ها زندگی کن ! ما همه محکومیم به زندگی در تاریکی ! ! ! ا
گنجشک : ولی من میدانم ! صحرا هست و ما در آن آزاد خواهیم بود . به دور
از تاریکی ! ! ! ا
پیر مرد خنده ی ترسناکی کرد . جوری که اسب از خنده های پیر مرد ترسید
و چند مرطبه به عقب گام برداشت . پیرمرد باز گفت : یک سوال دارم ؟‌ من
تو را نمی بینم ولی مثل این که تو اسبی هستی با سر گنجشک ! درست است ؟؟؟ ا
گنجشک پاسخی نداد . ولی بعد از چند دقیقه سکوت مرگبار ، پیر مرد زد زیر خنده . ا
خنده ای ترسناک که از وحشت خنده ی پیرمرد اسب رحم کرد وپا به فرار گزاشت !ا
آن دو مدتهادر آن جنگل تاریک سرگردان بودند ، تا
بعد از سال ها سرگردانی یک روز گنجشک گفت : تو چشم نداری . درست است ؟؟؟ ا

آری من چشم ندارم . ( اسب پاسخ داد ) . ا

پس بگذار سر من بجای سر تو باشد . این گونه هم تو می تونی ببینی !ا
و هم من میتونم بدوم ! اسب قبول کرد . و آن موجود عجیب ، اسبی
با سرگنجشک در جنگل سرگردان به دنبال صحرا می گشت ، تا
آزادی را در صحرا پیدا کند !‌ ! !
 

گرگ سپید

گرگ سپید
 
گرگ سپید
 
بیشه ها سبز بودند و گنم زار ها زرد و باد گرم تابستانی به گندم زار همچون دریاییزرد موج می داد . در این میان ، در این سبز و زرد زیبا لکه ی سپیدی همچون برف علف های سبز را لگد مال میکرد ، انگار که پادشاه بیشه قدم برمیدارد .ا
گرگی سپید همچون برف ، آنقدر سپید که اگر در کوهستانی سپید پوش فدم برمی داشت ، تنها چشمان سیاهش را میتوانستی رویت کنی !ا
خورشید سوزان میتابید و باد گرم تابستانی می وزید و خوشه های گندم از این میهمانیه نیو روز تابستانی لذت میبردند و زیباو آرام می رقصیدند .ا
دشت و سیع بود و بینهایت ، تنها کوهستانی بلند و خشن دشت و گندمزارها را از دنیای هستی و نیستی جدا میکرد . دشت همجون قصری بی انتها با سقف آبی سر به فلک کشیده که ستونهایی نامرئی آن را نگه داشته بودند ، زندگی را برای گرگ سپید رقم میزد .ا
گرگ سپید همچنان که قدم بر میداشت ، به سقف آبی قصرش نگاه میکرد و خادمان قصر بادی لذت بخش را بر صورت پادشاه بیشه زار آرام میدمیدند .ا
گرگ سپید ، به موشی صحرایی رسید که بیهوده زمین را میکند .ا
از او پرسید : در پی چه هستی ای موش ؟؟؟
گفت : در پی تاریکی زمین !!!ا
پرسید از برای چی ؟؟؟
بانگ برآورد تا در دل تاریکیها زندگی کنم و از خطر چشمان تیز و پنجه های برنده ی عقاب در امان باشم .ا
پرسید : تمام عمر را در آنجا می گذرانی ؟؟؟
جواب برآورد آری !!! این گونه زنده خواهم ماند ...ا
گرگ سپید : آری زنده میمانی !!! ولی در تاریکی !!!ا
از کنار موش گذشت و رفت و رفت تا به گاوی رسید ، که نشخوار میکرد علف های هرز بیشه بیشه زار را !!!ا
از او پرسید در چه هالی ای گاو ؟؟؟
- در پی سیر کردن شکمم .ا
پریسد این کار همه ی روزت است ؟؟؟
گاو : آری همه ی روز را می خورم و هر گاه که شکمم پر شود آن چه را که خوردم به بیرونتف میکنم و باز می خورم .ا
گرگ پرسید آیا کار دیگه ای هم بلدی ؟؟؟
بانگ برآورد : خیر ! همینوبس و شبها هم در زیر نور مهتاب می خوابم !ا
باز پرسید : تمام زندگیت را همین میکنی ؟‌
- آری ! همین و بس !!!ا
گرگ با ترحم از کنار گاو گذشت ، مثل این که از کنار مردابی راکدو مرده می گزرد !ا
گرگ سپید به راه خود ادامهداد تا به کفتاری سیاه رسید .ا
پرسید چه می کنی ، ای کفتار ؟
جواب داد : در پی موجودی احمق و ترسویم ، تا به او زور بگویم و سپس که کارم را با او تمام کردم ، گوشت بی ارزش اورا به دندان کشم !ا
گرگ سپید : در پی مبارزه با من که نیستی ؟
کفتار با ترس جواب داد : نه ! مرا با شما گرگان کاری نیست ، شما متحد و بی رحم اید . با هوش سرشار خود کوهستان و دشت را به ترس انداخته اید . به هیچ کس رحم نمی کنید ، ولی برای همنوعان خود جانتان را میدهید !
نه ! نه ! مرابا شما گرگان کاری نیست !!!ا
گرگ سپید با غرور از کنارکفتار گذشت . رفت و رفت تا به درخت سروی در مرکز بیشه زار رسید ، که جغدی پیر و غمگین در آن سکنی گزیده بود .ا
سپید گرگ پرسید برای چه غمگینی ؟ و از برای چه تنهایی اختیار کرده ای ؟
با اندوه گفت : من سالهاست که شاهد نابودی موجودات احمقم ! من سالهاست که شاهد غم پنهانی بیشه زارم . از برای همین روزها می خوابم و شب ها را به شبنشینی می گذرانم ، تا در روشنایی روز نبینم نابود شدن موجودات ضعیف و کم هوش را !!!ا
گرگ با اندوه از کنار جغد دانا گذشت ...ا
رفت و رفت تا به رودی خروشان رسید ، رود می غرید و ناله می کشید ، مثل این که از دیگر موجودات حریف می طلبد .ا در این هنگام گرگ ماهی قرمز کوچکی را دید ، کهدر خلاف جهت رود شنا می کرد ، و رود خروشان را می شکافت .ا
به رود خندید ... زیرا که ماهی کوچک مبارزه ی رود را پذیرفته بود و می شکافت امواج تند و کشنده ی رود خروشان را !!!ا
از رود دور شد و رفت و رفت تا به خرسی رسید که تعبیر جدیدی داشت از زنبور و عسل !!!ا
او هر روز هزار فرسنگ را دایره ای شکل لگد کوب میکرد ، غرق در فلسفه ی عسل !ا
خرس لاغر بود و خسته ! ولی گرگ نمی دانست از چه ؟؟؟‌
شاید خرس ازتفکر زیاد بیمار شده بود و شاید هم از نخوردن عسل ! دلش نیامد تا رشته ی تفکرات خرس را به هم بریزد ، پس آرام و باوقار از کنار خرس گذشت ...ا
رفت و رفت تا به لک لکانی رسید ، که بار سفر بر می بستند .ا
پرسید : به کجا میروید ، اینچنین شتابان ؟؟؟
همگی هم زمان پاسخ بر آوردند که پاییز نزدیک است ، ما توان سرما و خشم بیشه زار را نداریم . پس میگریزیم از این جهنمی که در پیش است .ا
گرگ سپید از درون دل به لک لکها خندید ، زیرا آنها هرگز نمیتوانستند بهار زیبای بیشه را ببینند !!!ا
و گرگ به کوهستان پیر بازگشت ، تا به زندگی زیبا و پر ماجرایش در کنار هم نوعان وفا دارش ادامه دهد ...ا
و بیشه و گندم زار همچنان مست بود و زیبا ...ا


تقدیم به اولین دیوانه ای را که
ساعت را ساخت !!ا