بخندم یا گریه کنم ؟؟؟

می پرستم ، اهریمن را زیرا اوست که همیشه راست می پندارد ...

بخندم یا گریه کنم ؟؟؟

می پرستم ، اهریمن را زیرا اوست که همیشه راست می پندارد ...

فریدریش نیچه

فریدریش نیچه

در تاریخ تفکر جهان بی تردید از هر منظری که به شناخت و بررسی اندیشه و حیات متفکرین پرداخته شود نیچه اندیشمندی بی بدیل و استثنایی جلوه خواهد کرد[۱]

فردریش ویلهلم نیچه (F.W.Nietzsche) (زادهٔ ۱۵ اکتبر ۱۸۴۴ میلادی - درگذشتهٔ ۲۵ اوت ۱۹۰۰ میلادی). فیلسوف بزرگ و مشهور آلمانی که از مشهورترین عقاید وی نقد فرهنگ، دین و فلسفه‌ٔ امروزی بر مبنای سئوالات بنیادینی دربارهٔ بنیان ارزشها و اخلاق، بوده‌است.

نوشته‌های وی نوع سبک تازه در زبان آلمانی محسوب می‌شد.نوشته‌هایی در نهایت ژرفی و ایجاز، آمیخته با افکاری انقلابی که نیچه خود روش نوشتاری خویش را گزین گویی‌ها می‌نامید.

زندگی

او در ۱۵ اکتبر سال ۱۸۴۴ در روکن واقع در لایپزیک پروس به دنیا آمد. به دلیل مقارنت این روز با روز تولد فردریش ویلهلم چهارم که پادشاه وقت پروس بود، پدرش نام فرزند خود را فردریش ویلهلم گذاشت.

پدر فردریش از کشیشان لوتری بود و اجداد مادری او نیز همگی کشیش بودند. فریدریش نیچه اولین ثمره ازدواج آنها بود. آنها دو فرزند دیگر نیز به دنیا می‌آورند: الیزابت و ژوزف. وقتی نیچه پنج سال داشت، پدرش بر اثر فلج مغزی درگذشت و او به همراه مادر، خواهر، مادربزرگ و دو عمه اش زندگی کرد. این محیط زنانه و دیندارانه بعدها تأثیر عمیقی بر نیچه گذاشت. وی از چهار سالگی شروع به خواندن و نوشتن و در ۱۲ سالگی شروع به سرودن شعر کرد. نیچه در همان محل تولد به تحصیل پرداخت.

او پس ازعید پاک ۱۸۶۵ تحصیل در رشته الهیات را (در نتیجه از دست دادن ایمانش به مسیحیت) رها می‌کند. نیچه در یکی از آثارش با عنوان «آنارشیست» می‌نویسد: «در حقیقت تنها یک مسیحی واقعی وجود داشته‌است که او نیز بر بالای صلیب کشته شد.». در ۱۷ اوت ۶۵، بن را ترک گفته رهسپار لایپزیگ می‌شود تا تحت نظر ریتشل به مطالعه واژه شناسی بپردازد.او در دانشگاه لایپزیک به فلسفهٔ یونانی آشنا گردید. در پایان اکتبر یا شروع نوامبر یک نسخه از اثر آرتور شوپنهاور با عنوان جهان به مثابه اراده و باز نمود را از یک کتاب فروشی کتابهای دست دوم، بدون نیت قبلی خریداری می‌کند؛ او که تا آن زمان از وجود این کتاب بی خبر بود، به زودی به دوستانش اعلام می‌کند که او یک ‹‹شوپنهاوری›› شده‌است.

در ۲۳ سالگی به خدمت نظام برای جنگ فرانسه و پروس فرا خوانده‌شد، در سرباز خانه به عنوان یک سوار کار ماهر شناخته می‌شود:

‹‹ در اینجا بود که نخستین بار فهمیدم که ارادهٔ زندگی برتر و نیرومند تر در مفهوم ناچیز نبرد برای زندگی نیست، بلکه در اراده جنگ اراده قدرت و اراده مافوق قدرت است!››

در ماه مارس ۱۸۶۸ بدلیل مجروحیت، تربیت نظامیش پایان یافت و درنتیجه به عنوان پرستار در پشت جبهه گماشته شد.

نیچه از بیست و چهار سالگی (یعنی درسال ۱۸۶۹تا۱۸۷۹ بمدت ده سال) به استادی کرسی واژه شناسی Philology کلاسیک در دانشگاه بازل و به عنوان آموزگار زبان یونانی در دبیرستان منصوب می‌شود. در ۲۳ مارس مدرک دکتری را بدون امتحان از جانب دانشگاه لایپزیگ دریافت می‌کند.او در این دوران آشنایی نزدیکی با «یاکوب بورک هارت» نویسنده کتاب «تمدن رنسانس در ایتالیا» داشت. او هوادار فلسفهٔ آرتور شوپنهاور فیلسوف شهیر آلمانی بود و با واگنر آهنگساز آلمانی دوستی نزدیک داشت. وی بعدها گوشهٔ انزوا گرفت و از همه دوستانش رویگردان شد.

او در طول دوران تدریس در دانشگاه بازل با واگنر آشنایی داشت. قسمت دوم کتاب تولد تراژدی تا حدی با دنیای موسیقی «واگنر» نیز سروکار دارد. نیچه این آهنگساز را با لقب «مینوتار پیر» می‌خواند. برتراند راسل در «تاریخ فلسفه غرب» در مورد نیچه می‌گوید: «ابرمرد نیچه شباهت بسیاری به زیگفرید (پهلوان افسانه‌ای آلمان) دارد فقط با این تفاوت که او زبان یونانی هم می‌داند.»

با رسیدن به اواخر دهه۱۸۷۰ نیچه به تنویر افکار فرانسه مشتاق شد و این در حالی بود که بسیاری از تفکرات و عقاید او در آلمان جای خود را در میان فیلسوفان و نویسندگان پیدا کرده بود. در سال ۱۸۶۹ نیچه شهروندی «پروسی» خود را ملغی کرد و تا پایان عمرش بی سرزمین ماند. او در حالی که در آلمان، سوئیس و ایتالیا سرگردان بود و در پانسیون زندگی می‌کرد بخش عمده‌ای از آثار معروف خود را آفرید. نیچه به مسیحیت خالص و پاک که به زعم او «در تمام دوران» امکان ظهور دارد احترام فراوان می‌گذارد و با عقاید مذهبی واگنر تضاد شدیدی پیدا کرد.

«لو آندره آس سالومه» دختر باهوش و خوش طینت یک افسر ارتش روسیه بود که به دردناک ترین عشق نیچه بدل شد. او می‌گوید: «من در مقابل چنین روحی قالب تهی خواهم کرد» و «از کدامین ستاره بر زمین افتادیم تا در اینجا یکدیگر را ملاقات کنیم.»

جنون و مرگ

اینها نخستین جملاتی بود که نیچه در نخستین ملاقاتش با سالومه بر زبان آورد. فریدریش نیچه پس از سالها آمیختن با دنیای فلسفه و بحث و جدال و ناکامی عشقی اش، ده سال پایان عمرش را در جنون محض به سرد برد و چه غم انگیز است در زمانی که آثارش با موفقیتی بزرگ روبه رو شده بودند او آنقدر از سلامت ذهنی بهره نداشت تا آن را به چشم خود ببیند.

سرانجام در سال ۱۸۸۹ به دلیل ضعف سلامت و سردردهای شدیدش مجبور به استعفا از دانشگاه و رها کردن کرسی استادی شد و بالاخره در ۲۵ اوت سال ۱۹۰۰ در وایمار و پس از تحمل یکدورهٔ طولانی بیماری براثر سکته مغزی چشم از جهان فرو بست.

آثار

نیچه در سال ۱۸۸۲

آثار نیچه در زمان زندگیش و پس از آن تأثیرات بسیار جدی بر جنبشهای فلسفی، ادبی، فرهنگی و سیاسی قرن بیستم گذاشت. آثار مکتوب و منتشر شده نیچه نشان می‌دهد که حیات خلاق او بین سالهای ۱۸۷۲ تا ۱۸۸۸ بوده‌است. نیچه، شوریده سری است که در شوریدگی و آفرینشگری اش بی مانند است. خطا نیست، اگر گفته شود نیچه چنان سقراط به زایش و زایندگی اشتیاق وافر داشت، چون نیچه بیش از آن که به تولید اندیشه یا ایده پردازی بپردازد، در پی آن بود که اندیشیدن را مورد توجه قرار دهد. از این رو است که اگر فلسفه از نگاه نیچه تعریف شود چیزی نخواهد بود مگر این که «فلسفه عبارت است از آفریدن ارزشهای نو».

نگاه نیچه به هرچه هست، تازه‌است. قضاوتی که او درباره جهان می‌کند و آن را به پرسش می‌گیرد، داوری متفاوتی است وی می‌گوید: «جهان چیزی جز آنچه هست نیست، و دنیای حقیقی، دروغی بیش نیست»؛ به دیگر سخن، جهانی در پساپشت این جهان وجود ندارد.

یک وجه بنیادی کار نیچه نقد فرهنگ است. نقد فرهنگ ، شرح و پرده برداشتن از آموزه‌های اخلاقی، ساختارهای سیاسی، هنر، زیباشناسی و... است و نقد فلسفی فرهنگ، حمله یا دفاع در برابر باورهای یک یا چند اجتماع است. نیچه به انحطاط فرهنگی عصر خود نظر داشته‌است و نمود انحطاط فرهنگی را بی ارزش شدن برترین ارزشها می‌داند. او چنین نمودی از انحطاط فرهنگی را نهیلیسم می‌نامد. نیچه در کتاب «دانش شاد»، «حکمت شادان»، چگونگی انحطاط فرهنگی را در قالب داستان مرد دیوانه‌ای بیان می‌کند. به نظر نیچه هنر در مقابل حقیقت قرار دارد؛ زیرا او می‌پندارد که در طول تاریخ، دروغ، حقیقت نامیده شده‌است. لذا حقیقت به انسان زیان می‌رساند. اساساً همواره زندگی پیش پای حقیقت ذبح شده‌است. اگرچه نیچه حقیقت را افسون و افسانه می‌داند؛ اما آن را برای زندگی، که عین سیلان است و به خودی خود از هر گونه ثباتی عاری است، لازم و ضروری می‌داند.

به نظر نیچه نگاه زیبایی شناختی در مقابل نگاه عقلانی قرار دارد؛ زیرا در نگاه عقلانی ما به عنوان فاعل شناسانده در بیرون جهان قرار می‌گیریم؛ اما در نگاه زیبایی شناختی ما با شفاف ترین شکل اراده روبه رو هستیم؛ البته تلقی نیچه از حقیقت همچنان در محدوده متافیزیکی از حقیقت به مثابه مطابقه، قرار دارد؛ به همین دلیل او حقیقت را کذب می‌انگارد.

هدف «بر ضد دجال» نشان دادن تعلق مسیح به مسیحیت نوظهور است. یعنی درست بر خلاف آن چیزی که عده‌ای فکر می‌کنند هدف رابطه مسیح با زهد مسیحی و پروتستانتیسم نوظهور نیست. یکی از مسائل محوری در کتاب بر ضد دجال موضوع تقلید از مسیح و پیش داوری درباره اوست. این بحث نشان می‌دهد مسیحیت ناصره چه مقدار با مسیحیت جدید شهر رم تفاوت دارد. بحث پیش داوری در آثار نیچه مسأله مهمی است؛ زیرا نشان می‌دهد آنچه درباره معاد در مسیحیت بیان شده ناشی از عدم توانایی آنان برای حل مشکلات این جهانی است. در چارچوب روانشناسی نیچه، توانایی و آزادی، ناشی از ضعف و قدرت روح است. نیچه با موقعیتی بالاتر از سطح بشر سعی دارد، درباره مفاهیم مسیحیت شک و تردید ایجاد کند تا بتواند بنیادهای آن را از بین ببرد، بنابراین موضوع دیگری که برای او اهمیت می‌ِیابد «شک و یقین» است. این موضوع برای نیچه تا آنجا اهمیت دارد که او مقاله‌ای به نام «حقیقت و دروغ» می‌نویسد و در آن از معرفت، حدود و ویژگیهای آن یاد می‌کند. از این منظر او به موضوع هنر نیز توجه می‌کند.

«چنین گفت زرتشت» نیچه خط سوم تفکر او را شکل می‌دهد. این کتاب بیان تعالیم و آموزه‌های زرتشت نیست، بلکه تلاش نیچه در راستای کشف بیانیه‌های جدید، برای کنش و سخن گفتن است. نیچه می‌دانست هر گونه تقابل انتزاعی میان جهان ظاهری و جهان حقیقی، نهایتاً در ذهنی گرایی ریشه دارد و این «سوژه» یا «فاعل شناسا» (subject) است که زمینه را برای بروز «ابژه» یا جهان عینی (Object) فراهم می‌کند؛ بنابراین هیچ‌گاه نقش خود را به عنوان «سوژه» در بازآفرینی آثارش انکار نکرد. «ابر انسان» نیچه در این کتاب شرح داده می‌شود.

زندان




به سحر نزدیک بودم ، که از بی خوابی سر گذاشتم به کوچه های تاریک تا هوایی به سرم بخوره و بلکه این فکر سیاه باز بشه ! هنوز همه جا تاریک بود ، اینقدر که چشم چشم رو نمی دید ، به زحمت با نور مبایلم جلوم رو روشن می کردم تا یه وقت درخت ها اشتباهی منو بجای سایه های شب له نکنن ... حدود دو سه تا کوچه پس کوچه رو رد کرده بودم که یک دفعه چشمم به لکه ی نور آبی افتاد ، که مدام چشمک میزد و از آبی به قرمز تغییر رنگ می داد . از روی کنجکاوی یا بعتر بگم از روی بیکاری به سرم زد برم سمت نور تا چند لحظه ی دیگه از این عمر سیاهم رو پر کرده باشم . ولی هر چه به سمت چراغ حرکت میکردم ، چراغ ازمن دور تر می شد . مثل این که از من فراریه . سرعتم رو بیشتر کرده بودم . عرق سردی از پیشونیم میریخت و رگهای سرم به سرعت میتپید . مثل این که قلبم رو توی سرم گذاشته باشند سرم به سرعت می تپید . هر چه که بیشتر به سمت چراغ می دویدم چراغ از من دور ترمی شد .

از دور مثل ستاره ای شده بود که مدام رنگش رو تغییر میده . نمی دونم چرا اون ستاره ی افسردگی آور از من فراری بود ؟ آبی و قرمز ... یعنی این چی میتونست باشه ؟ چرا هر چی من بیشتر به سمتش می دوم از من دور تر می شه ؟ دیگه تقریبا ً نفسم بند اومده . بهتره بگم نفسی باسم باقی نمونده ! باز شروع کردم به دویدن شاید که به چراغ برسم ولی بعد از چند دقیقه دویدن سنگینیه محکمی رو پشت سرم حس کردم . یه چیزی ضربه ی محکمی به سرم زد سرم . گیج میرفتم تا پاهام شل شد و به زمین خوردم .
نمی دونم چقدر گذشت ؟ چند ساعت یا چند دقیقه . قدرت حرکت رو از دست داده بودم . تک و تنها در سیاهی های پر حیاهوی شهر . شاید از رخنه ی این درد آتشین بود که این گونه بی حس مانده بودم . در واپسین روزهای آزادی قدرتم رو از دست دادم . اکنون دیگه منم مثل همه یک زندانیم . زندانیه تقدیر و تصادف . . .

کسی که تنها به مرگ فکر میکنه ! شاید مرده خواهم شد بر این مقصود بی مقصد ! دری پولادین جلوی چشمانم سنگینی می کند . مقصود . . . مقصد . . . همه ی اینها زندانی شده در پشت در این زندان سنگیست . سه اطاق از سنگ خارا که می کوباند هر لحظه پتکی بر این اسکلت پوک جانم . شاید کفایت کند مرا خورشید ، ولی ... این سنگ های روییده بر دیوار که مرا در این زندان سترگ و بزرگ زندانی کرده . سه زندان روبروی هم همچون مثلثی متساوی الاضلاع که هر دری یک ضلع از این مثلث . هیچ معلوم نیست . مگر در پس تاریکی های این زندان کدامین پری مرا در آغوش خواهد کشید ؟؟؟ هان ؟

صداهای سردی از لابلای درز های در می شنوم . صدای گریه ی نوزاد ، ناله ی زن و در آخر فریاد مرد . سرمای مطبوع تاریکی ها جانم را فرا گرفته . شاید خواهم مرد از زجر این زندان . زجر از چه ؟ تاریکی ؟ تاریکی یعنی بینهایت . یعنی آزادی . ولی اینجا را تنها سنگ خارا فرا گرفته و دری پولادین که میترکاند فشار سنگ ها را بر شانه هایش .از صبح تا شام و از شام تا صبح به آن می نگرم . باشم که بمیرم بر این تاریکی زلال روح کش . هیچ حسی ندارم ، هیچ چیز که بتواند خیالم را رها کند . تنها سرگرمیم اندیشیدن به صدای ناله و فغان دو زندان دیگر است . آه ! همه ی ما زندانی هستیم ، زندانی تقدیر و تصادف .

سمت راست زنی می گرید و سمت چپ مردی همچون نوزاد ناله می کند ، من هم بدون زبان تنها گوش میدهم . نمی دانم زبانم را کی بریدند ، ولی فرقی هم نمی کند . زبان مرا دیگر احتیاج نیست . اینجا هم که کسی نیست تا به سخن تلخ و زرد من گوش فرا دهد . من زبان را کاری ندارم !

بعضی وقتها بوی زن اطاقم را پر می کند . نمی دانم نام اطاق رو به درستی روی این چهار دیواریه سنگی گذاشتم ام یا نه ؟ به هر حال اینجا مکانیست که لااقل برای تفکرات سمی و زاید من به اندازه ی کافی جا دارد . ای کاش می شد برای یک بار هم که شده نظاره گر موهای زن باشم . یعنی آن موها از کدام رنگ است ؟ طلایی هم چون خورشید تابان ؟ سیاه هم چون دل من ؟ یا سپید همچون برف ؟ اینجا آنقدر بوی مرگ رو در خود جای داده که نیازی به رنگ سپید برای موها نیست . خود به خود انسان پیر و خسته میشود .بوی زن برایم یادآور رنگ قرمز است . وحشی خواهم شد با این عطر دل نشین . خود را بارها به در کوبانده ام ولی هیچ گاه فایده نکرد . نمی دانم ؟ چرا من محکومم به این زندان ؟ ای کاش فقط یکبار دیگربوی باران را می قهمیدم . کمکم پوک شدن استخوانهایم را حس می کنم . از بیکاری به جنون و از جنون به هزیان رسیده ام .

یاد دوران گذشته . خنده های جوانیم ، گریه های های کودکیم . همه را از یاد میبرم درزمان سیاه این سنگها . چشم ها به تاریکی عادت کردن دیگه بود و نبود بینایی هم برام مهم نیست . این جا که به غیر از تاریکی چیزی نمانده . من چه چیز را میبینم ؟ ها ؟

مرد همچنان هراسان همچون کودکی که مادرش را گم کرده فریاد می کشد . نمیدانم از چه ؟ از کجا ؟ این جا به غیراز هیچ برای ترس هیچ نمانده . تنها باز ماندهی این سیاهی مرگ است . مرگ ...
چند روزیست که رنگ دیوارها آبی شده . آبی ... همچون آسمان . شاید چشمان زن هم آبی باشد . شاید ... نمی دانم . اینجا تنها چیزی که همچنان باقیست ندانسته های من است . دیگر آزادی را امیدی نیست ، زندگی را هم امید ندارم . تنها وسیله ی باقیمانده ام این جسم بی استفاده است . کاش قلمی می رسید ، ولی ازآن هم محرومم . پس چاره چیست ؟

اعتقادی نمانده . اندیشه ای هم نمانده . هیچ برایم نمانده و تنها همان هیچ مانده . ولی نه ، باید کاری کرد . تنها رازیست که من درسینه دارم . یک راز . این جا بدونه هدف ، بدونه عقیده و بدونه آزادی ، و تنها آرزوی من دیدن آن زن ، آن دختر .

اسمش را سحر می گزارم ؛ چون او سپیده دم این شب تاریک است . تنها دلیل زندگانی ، تنها دلیل بودن و نبودن . قلم را نیاز دارم برای نوشتن . برای زندگانی . برای ثبت بود و نبود او ... برایش می نویسم که چقدر دوستش داشتم ، ولی آیا او خواهد فهمید ؟

انگشتانم را نگاه می کنم . یعنی بدون قلم میتوان نوشت ؟ نه جوهری . و نه قلمی . حتی کاغذ هم نیست . بی اختیار انگشت کوچکم را در دهان می گذارم تا دندان هایم یاریش دهند . درد زیاد است . خون هم زیاد است . ولی باید بنویسم . اگر هیچ کس هم نداند ولی او باید بداند . انگشت قطع شده ی من همچون قلمی استخانیست که جادوگران به یاری یه آن می نویسند و خون من مایعی که زندگانی را در خود جای دارد . قطره قطره ی این خون عصاره ی زندگانیه من است . تنها دلیل من . من فدا شدم ؛ فدای زندگی . نباید بی دلیل مرده باشم بر این مقصود . تنها هدیه ی من به اوست این راز . با خون خود روی دیوار های سنگیه این زندان می نویسم ، از هر چه که بودم و هر چه که هستم . از هرچه که خواهم بود . از چشمان سبز و زندگانی بخشش از رویای گیسوان قرمز و پوست لطیفش .

از بالای دیوار سمت چپ شروع می کنم . راز من ، راز اوست . تمام دلیل زندگی . استخان تیز و شکسته ام به خوبی مینویسد رویای دیوار . بدون شک این دیوارها تا ابد راز سنگین مرا در قلب از سنگیشان نگه خواهند داشت . این قلب سنگی تنها میراث من است ، از خودم . از زندگی که نمی دانم چرا به اینجا رسید . خط ها قرمز و خانا روی سیاهی سنگها جلوه می کند .
نمی دانستم که می توانم این چنین زیبا بنویسم . چگونه خون من راز زندگی را در خود جای داده ؟ بی شک این دیوار ها با او سخن میگویند . او حتما ً دارای قدرتی جادوییست که می تواند با دیوارها سخن گوید . او بی واسطه با خدا سخن می گوید .

این راز را ، این رمز را ، من هیچ گاه نتوانستم در سینه ی خود نگاه دارم . همه ی اینها برای اوست . برای چشمان سبزی که به من امید میدهند . امید تا بنویسم . برای او . از دیواری به دیوار بعدی می روم و از خطی به بعدی و از نقطه ای به نقطه ای دیگر . بدون شک او این شاهکار زندگی را خواهد دید . با همه ی بود و نبودش . در رگهام خونی بافی نمانده . خطوط قرمز و موازی با ریتم جالبی فضای سیاه اطاق را در بر گرفته . آنها موازی و هماهنگ با کشیدگی و ریتم خواص خود حرکت میکنند .

چشمانم رامیبندم و آرام می خوابم . زیرا میدانم که اکنون زمان اسطراحت است . بی شک وظیفه ام را به خوبی انجام دادم و می توانم راحت و بی دغدغه برای همیهشه اسطراحت کنم .

دیوار ها با او سخن خواهند گفت ... ا

تقدیم به اولین دیوانه ای که ساعت را ساخت ! ! ا






حرکت کاروان اسلام به سمت فرنگ !!ا

 

حرکت کاروان اسلام به سمت فرنگ !!ا 

 

این بخشی از نوشته های صادق هدایته از کتاب کاروان اسلام . کتاب کاروان اسلام در حقیقت سه نامه از خبرنگار مجله ی المنجناب که همراه کاروان بعثه الاسلامیه بوده و گزارش روزانه ی آن را می نوشته به دست آمده . که از عربی ترجمه می شود

 

«آخر مذهب؟ آخر اسلام؟»

«مذهبِ چی؟ مگر به جز چاپیدن و آدمکشی است؟ همه قوانین آن برای یک وجب جلوِ آدم و یک وجب عقبِ آدم وضع شده. یادت رفت قوت لایموت مرام اسلام را چطور شرح داده که: یا مسلمان بشوید و از روی کتاب «زبدة النجاسات» عمل کنید و یا می کشیمتان و یا خراج بدهید؟ این تمام منطق اسلام است. یعنی شمشیر بُرّنده و کاسه گدایی. اخلاق و فلسفه و بهشت و دوزخ آن را هم یادت هست که تاج چه می گفت؟ که در آن دنیا به مرد مسلمان فرشته ای می دهند که پایش در مشرق و سرش در مغرب است به اضافه هفتاد هزار شتر و قصری که هفتاد هزار اتاق دارد. من حاضرم اعمال شاقه بکنم و به من این فرشته را ندهند که نمی توانم سر و تهش را جمع بکنم. آن قصر را هم اگر روزی یک اتاقش را جارو بزنم، تازه در آن دنیا جاروکش می شوم و اگر بنا بشود به هفتاد هزار شتر رسیدگی بکنم، در دنیای دیگر شترچران خواهم شد. در صورتی که همه خانمهای خوشگل و دخترهای اروپایی در دوزخ هستند. و اگر ماهیت اشخاص عوض می شود، پس آنها ربطی به این دنیا ندارند و مسئول کردار و رفتار سابق خودشان نخواهند بود».

«مگر این همه فلاسفه و علمای اروپایی در مدح اسلام کتاب ننوشته اند؟ آنها را چه می گویی؟»

«آن هم برای سیاست استعماری است. این کتابها دستوری است که برای داشتن ما شرقیها تألیف می کنند تا بهتر سوارمان بشوند. کدام زهر، کدام افیون بهتر از فلسفه قضا و قدر و قسمت جهودها و مسلمانان مردم را بی حس و بی ذوق و بد اخلاق می کند؟ یک نگاه به نقشه جغرافی بینداز: همه ملل اسلامی توسرخور، بدبخت، جاسوس، دست نشانده و مزدور هستند. ملل استعماری برای به دست آوردن دل آنها یا تفرقه انداختن بین هندو و مسلمان به نویسنده های طماع و زرپرست وجه نقد می دهند تا این تُرّهات را بنویسند».

- «آیا منکر تمدن اسلامی هم می شوی؟»

- «کدام تمدن؟ تمدن عرب را می خواهی کتاب شیخ تمساح «آثار الاسلام فی سواحل الانهار» را بخوان که همه اش از شیر شتر و پشکل شتر و عبا و کباب و سوسمار نوشته است. باقی دیگرش را هم ملل مقهور از پستی خودشان ساخته و پرداخته و به دُمِ عربها بسته اند. چرا همین که ممالک متمدن عرب را راندند، دوباره رجوع به اصل کرد و با چپی اگالش دنبال سوسمار دوید؟»

 

 

 

 

 

 

حسین پناهی

 

شناسنامه

 

 

من حسینم

پناهی ام

من حسینم , پناهی ام

خودمو می بینم

خودمو می شنفم

تا هستم جهان ارثیه بابامه.

سلاماش و همه عشقاش و همه درداش , تنهائیاش

وقتی هم نبودم مال شما.

اگه دوست داری با من ببین , یا بذار باهات ببینم

با من بگو یا بذار باهات بگم

سلامامونو , عشقامونو , دردامونو , تنهائیامونو

ها؟!

 

 

 

 

 

سرگذشت کسی که هیچ کس نبود

 

 

 

 

حرمت نگه دار دلم

گلم

که این اشک ، خون بهای عمر رفته من است

میراث من!

نه به قید قرعه

نه به حکم عرف

یک جا سند زده ام همه را به حرمت چشمانت

به نام تو

مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون!

کتیبه خوان قبایل دور

این,این سرگذشت کودکی است

که به سرانگشت پا

هرگز دستش به شاخه هیچ آرزوئی نرسیده است

هرشب گرسنه می خوابید

چند و چرا نمیشناخت دلش

گرسنگی شرط بقا بود به آئین قبیله مهربانش

پس گریه کن مرا به طراوت

به دلی که میگریست بر اسب باژگون کتاب دروغ تاریخش

و آوار میخواند ریاضیات را

در سمفونی باشکوه جدول ضرب با همکلاسیها

دودوتا چارتا چارچارتا...

در یازده سالگی پا به دنیای شگفت کفش نهاد

با سرتراشیده و کت بلندی که از زانوانش میگذشت

با بوی کنده بدسوز و نفت و عرقهای کهنه

آری دلم

گلم

این اشکها خون بهای عمر رفته من است

دلم گلم

این اشکها خون بهای عمر رفته من است

میراث من

حکایت آدمی که جادوی کتاب مسخ و مسحورش کرده است

تا بدانم و بدانم و بدانم

به وار

وانهادم مهر مادریم را

گهواره ام را به تمامی

و سیاه شد در فراموشی , سگ سفید امنیتم

و کبوترانم را از یاد بردم

و می رفتم و می رفتم و میرفتم

تا بدانم و بدانم و بدانم

از صفحه ای به صفحه ای

از چهره ای به چهره ای

از روزی به روزی

از شهری به شهری

زیر آسمان وطنی که در آن فقط

مرگ را به مساوات تقسیم میکردند

سند زده ام یک جا

همه را به حرمت چشمان تو

مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون

که میترکاند یکی یکی حفره های ریه هایم را

تا شمارش معکوس آغاز شده باشد

بر این مقصود بی مقصد

از کلامی به کلامی

و یکی یکی مردم

بر این مقصود بی مقصد

کفایت میکرد مرا حرمت آویشن

مرا مهتاب

مرا لبخند

و آویشن حرمت چشمان تو بود , نبود؟

پس دل گره زدم به ضریح هر اندیشه ای

که آویشن را میسرود

مسیح به جُلجُتا بر صلیب نمی شد!

و تیر باران نمی شد لورکا

در گرانادا

در شب های سبز کاجها و مهتاب

آری یکی یکی مُردم به بیداری

از صفحه ای به صفحه ای

تا دل گره بزنم به ضریح هر اندیشه ای که آویشن را میسرود

پس رسوب کردم با جیب های پر از سنگ

به ته رودخانه <اوُوز> همراه با ویرجینیا وُولف

تا بار دیگر مرده باشم بر این مقصود بی مقصد

حرمت نگه دار دلم گلم

دلم

اشکهایی را که خونبهای عمر رفته ام بود.

داد خود را به بیدادگاه خود آورده ام!همین

نه , نه

به کفر من نترس

نترس کافر نمی شوم هرگز

زیرا به نمی دانم های خود ایمان دارم

انسان و بی تضاد؟!

خمره های منقوش در حجره های میراث

عرفان لایت با طعم نعنا

شک دارم به ترانه ای که

زندانی و زندانبان همزمان زمزمه میکنند!!

پس ادامه میدهم

سرگذشت مردی را که هیچ کس نبود

با این همه

تو گوئی اگر نمی بود

جهان قادر به حفظ تعادل نبود

چون آن درخت که زیر باران ایستاده است..

نگاهش کن

چون آن کلاغ

چون آن خانه

چون آن سایه

ما گلچین تقدیر و تصادفیم

استوای بود و نبود

به روزگار طوفان موج و نور و رنگ

در اشکال گرفتار آمدم

مستطیل های جادو

مربع های جادو

من در همین پنجره معصومیت آدم را گریه کرده ام

دیوانگیهای دیگران را دیوانه شده ام

عرفات در استادیوم فوتبال

در کابینه شارون از جنون گاوی گفتم

در همین پنجره گله به چرا بردم

پادشاهی کردم با سر تراشیده و قدرت اداره دو زن

سر شانه نکردم که عیالوار بودم و فقیر

زلف به چپ و راست خواباندم

تا دل ببرم از دختر عمویم

از دیوار راست بالا رفتم

به معجزه کودکی

با قورباغه ای در جیبم

 

حراج کردم همه رازهایم را یک جا

دلقک شدم با دماغ پینوکیو

و بوتهّ گونی به جای موهایم

آری گلم

دلم

حرمت نگه دار

که این اشکها خون بهای عمر رفته من است

سرگذشت کسی که هیچ کس نبود

و همیشه گریه می کرد

بی مجال اندیشه به بغض های خود

تا کی مرا گریه کند؟ و تا کی ؟!

و به کدام مرام بمیرد

آری گلم

دلم

ورق بزن مرا

و به آفتاب فردا بیندیش که برای تو طلوع میکند

با سلام

و عطر آویشن..

 

جویندگان صحرا

جویندگان صحرا
 
 
 
410
 
 
 
ساعت 2.30 شب بود . گنجشک کوچکی با سری سپید و بدنی سیاه روی آخرین
شاخه از درخت پیری در جنگل نشسته بود و به جلو نگاه میکرد . هر چند که
جنگل اونقدر تاریک بود که چشم چشم رو نمی دید ، ولی گنجشک به جلوی
خودش ، به راهی که مهتاب روشن کرده بود خیره بود . در ختان بلند و وحشی
به نظر می رسیدند . شاخه هایه تیز و زمختشان به هم گره خورده بود و زمین رو
مانند زندان ، برای گنجشک کوچک از آسمان جدا میکرد .ا
او تا حالا آسمان رو لمس نکرده بود . نه به خواطر شاخه های تیز و در هم گره
خورده ی در ختان سر به فلک کشیده ی جنگل ! بلکه بالهای کوچکش توان مانور
در آسمان رو نداشت . ولی با همه ی این ها آرزویی جز لمس کردن ابرهای
آسمان رو نداشت .ا
گنجشک کوچک ما ، در حال فکر کردن به آسمان بود که ناگهان صدای شیهیه ی
اسبی رو زیر پاهاش شنید . به صورت غریزی نگاهش به اسب جلب شد ولی
چیزی که میدید شباهتی به اسب نداشت !یعنی از بعضی جهات به اسب شبیه بود ، ولی
بجای پوست بدنش از کاغذ روزنامه درست شده بود . اسب فریاد کشان به اطراف
میدوید و خودش رو به درختان جنگل میزد .ا
گنجشک برای این که بتونه اسب رو بهتر ببینه ، چند شاخه پایین تر پرید ، ولی
وقتی اسب رو از نزدیک دید تعجب کرد ، چون که اسب چشم نداشت و جای
چشم هاش رو کاغذ روزنامه ی مچاله شده ای پر کرده بود. اسب ظاهری عجیب
داشت پاهای بلند و کشیده ی کاغذی،به همراه گردنی بلند و نازک، که سر
مکعبی شکلش رو نگه داشته بود .ا
از آنجایی که اسب نمی توانست ببیند مرطب به اطراف برخورد می کرد و شاخه های
تیز و برنده ی درختان پوست کاغذیش رو می خراشید .ا
گنجشک از اسب پرسید : کجا می خوای بری ؟؟؟ اسب جواب داد : به دیاری دور !ا
به صحرا که بتونم با آزادی کامل بدوم. اونجا دیگه مانعی سر راهم نیست، تا جایی
که چشم کار میکنه صحراست و من که چشم ندارم میتونم با خیال راحت توی اون
زمین بی پایان بدوم !!!ا
گنجشک جواب داد : ولی این جوری تو هیچ وقت به صحرا نمی رسی . بزار من
به تو کمک کنم .چشم های من می تونه راه رو به تو نشون بده ! گنجشک با چابکی
روی سر اسب پرید .ا
مستقیم برو ! گنجشک گفت . . .ا
اسب شیهه کشان و سراسیمه میرفت ! رفت و رفت تا به تیرچراغ برقی
رسید که دایره ای به شعاع یک متر رو روشن کرده بود . مثل این که مانعی
نامرئی جلوی نور چراغ رو گرفته بود . چون شعاع تاثیر گذاری نور چراغ
فقط یک متر بود !ا
حتی یک سانتی متربیشتر رو هم رو شن نمی کرد . . .ا
گنجشک متعجب به چراغ نگاه کرد و از اسب خواست تا از چراغ دور شود . اسب
هم به ناچار گوش به فرمان گنجشک داد و از چراغ دور شد .ا
رفتند و رفتند تا به کلاغی رسیدند که نکی مثلثی ، سری مکعبی و دمی دراز داشت .
گنجشک از کلاغ پرسید ما می خوایم به صحرا بریم ! صحرا کجاست ؟؟؟ کلاغ با
سر جاده ای تاریک و پر پیچ و خم رو به گنجشک نشون داد . آنها پای در اون جادَه
گذاشتند و پیچ و خم ها رو رد کردند ، تا به دو انسان رسیدند. که . . . ا
اولی سری بسیار بزرگ و دایره ای شکل داشت که شکم، گردن و پاهای کوچکش
اون رو نگه داشته بودند . دومی هم شکم و پاهای دایره ای شکل و بزرگی داشت
که سر کوچکش رو نگه داشته بودند . ا
گنجشکک از مرد سر بزرگ پرسید : صحرا کجاست ؟؟؟ مرد در جواب گفت : کدوم
صحرا ؟ در واقع صحرا به نواحی اطلاق میشود که با کمی رطوبت، موجودات
زنده و تغییر شدید دمای شب و روز مشخص میشوند . ما ، در سرتا سر دنیا بیش
از هزاران صحرا داریم ، خیلی ها به ما نزدیک و خیلی ها از ما دورند . تو کدام
رامی خواهی ؟؟؟ ا
گنجشک با تعجب گفت : نمیدانم !ا تنها صحرایی می خواهم تا بتوانیم آزادانه در
آن بدویم و پرواز کنیم . ا
مرد شکم بزرگ ناگهان زد زیر خنده ! و گفت : پرواز ؟‌ پرواز برای چه ؟؟؟ دویدن
برای چه ؟ ! تو احمقی که می خواهی پرواز کنی ! توهیچگاه به صحرا نمیرسی !‌ ! ا
و هیچ گاه پرواز نخواهی کرد . ولی اگر بخواهی می توانی برای
من کار کنی ! باید جای گنجشکان دیگر را به من نشان دهی ، تا من آنها رو بخورم ! ا
اسب به صورت غریزی یک گام به عقب برداشت ، و گنجشک بدون توجه
به مرد شکم بزرگ ازمرد کله گنده پرسید : صحرا کجاست ؟؟؟ ا
مرد در جواب او گفت : هر جا که تو بخواهی ! از هر طرف که بروی به
صحرا میرسی ! و ناگهان مثل این که پاهایش قدرتشان را از دست بدهند ، به
زمین خورد ، جوری که با سرش روی زمین قل می خورد ! ! ! ا
در همین هنگام مرد شکم گنده ، کاردش را از جیبش بیرون آورد ، و با
فریاد گفت : گنجشکان دیگر را نمی خواهم ! تو را می خواهم ! گنجشک
که ترسیده بود فریاد زد : به سمت راست فرار کن ! اسب با تمام نیرو
دوید و از آن دو مرد دور شد . ا
رفت و رفت تا به پیر مردی رسید با ریش سپید بلند که مثل گدایان روی
زمین نشسته بود ، ولی پیر مرد چشم نداشت و پیشانی اش تا بالای دماغش
می رسید .با ترس از پیرمرد پرسید : ببخشید، صحرا کجاست ؟؟؟ پیر مرد
با صدایی ترسناک و لرزان پاسخ داد : گشتم نبود ! نگرد ، نیست !‌ ! ! من هم
سالها در این جنگل تاریک به دنبال صحرا میگشتم ، ولی نیافتم .
صحرایی در کار نیست . هیچ چیزدر کار نیست . برگرد و در
دل تاریکی ها زندگی کن ! ما همه محکومیم به زندگی در تاریکی ! ! ! ا
گنجشک : ولی من میدانم ! صحرا هست و ما در آن آزاد خواهیم بود . به دور
از تاریکی ! ! ! ا
پیر مرد خنده ی ترسناکی کرد . جوری که اسب از خنده های پیر مرد ترسید
و چند مرطبه به عقب گام برداشت . پیرمرد باز گفت : یک سوال دارم ؟‌ من
تو را نمی بینم ولی مثل این که تو اسبی هستی با سر گنجشک ! درست است ؟؟؟ ا
گنجشک پاسخی نداد . ولی بعد از چند دقیقه سکوت مرگبار ، پیر مرد زد زیر خنده . ا
خنده ای ترسناک که از وحشت خنده ی پیرمرد اسب رحم کرد وپا به فرار گزاشت !ا
آن دو مدتهادر آن جنگل تاریک سرگردان بودند ، تا
بعد از سال ها سرگردانی یک روز گنجشک گفت : تو چشم نداری . درست است ؟؟؟ ا

آری من چشم ندارم . ( اسب پاسخ داد ) . ا

پس بگذار سر من بجای سر تو باشد . این گونه هم تو می تونی ببینی !ا
و هم من میتونم بدوم ! اسب قبول کرد . و آن موجود عجیب ، اسبی
با سرگنجشک در جنگل سرگردان به دنبال صحرا می گشت ، تا
آزادی را در صحرا پیدا کند !‌ ! !